Thank you. Beautiful... This translation (by chatGPT) tries to convey the essence of the lyrics: Tonight, a passion stirs within my head, Tonight, a light shines within my heart. Once more, I soar through the heavens, Sharing a secret with the stars. Tonight, I'm full of joy and thrill, It feels as though I'm far from this world. With wings of joy, I rise to the sky, Singing the song of existence before angels and heavenly beings. In the heavens, I cause a commotion, I pour the wine, shattering the goblet. Tonight, I'm full of joy and thrill, It feels as though I'm far from this world. I speak with the moon and the stars, Seeking traces of my beloved's face in their glow. From these nights, I find my soul, Bringing joy to the moon and Venus. Lost in ecstasy, unaware of myself, A melody dances upon my lips, A melody dances upon my lips. Tonight, I'm full of joy and thrill, It feels as though I'm far from this world. Tonight, a passion stirs within my head, Tonight, a light shines within my heart. Once more, I soar through the heavens, Sharing a secret with the stars. Tonight, I'm full of joy and thrill, It feels as though I'm far from this world. Tonight, I'm full of joy and thrill, It feels as though I'm far from this world. Tonight, I'm full of joy and thrill.
برای حل کردن بن بستهای فلسفی باید روانشناسی خواند و برای نجات از پراکندگی روانشناسی نیاز به فلسفه هست و برای خلاص شدن از شر هردو منطق لازم می شود و اما پارادوکسهای منطقی را تلفیقی از روانشناسی و فلسفه که زندگی تجربی با انها عجین است حل می کند من به هر جمعیتی نالان شوم /جفت بد حالان و خوشحالان شدم این بیت یادآور حکمت است که ترکیب تخصصهای انسانی است که روزگاری یکی بوده اند
کجا سفر رفتی که بی خبر رفتی اشکم را چرا ندیدی از من دل چرا بریدی پا از من چرا کشیدی که پیش چشمم ره دیگر رفتی بیا به بالینم که جان مسکینم تاب غم دگر ندارد جز بر تو نظر ندارد جان بی تو ثمر ندارد مگر چه کردم که بی خبر رفتی چه قصه ها تو از وفا گفتی با من تو بی محبتی جانا یا من تو چنان شرر به خدا خبر ز خدا نداری رود آتش از سر آن سرا که تو پا گذاری سوز دلم را تو ندانی آتش جانم ننشانی با غمت در آمیزم از بلا نپرهیزم پیش از آن برم بنشین کز میانه برخیزم رو به تو کردم به خدا خو به تو کردم که هم آغوش تو باشم دل به تو بستم به امیدت بنشستم که قدح نوش تو باشم چه شود اگر نفس سحر خبری ز تو آرد به کس دگر نکنم نظر که دلم نگذارد رفتی و صبر و قرار مرا بردی طاقت این دل زار مرا بردی
با سلام خدمت استاد و همکاران گرامی عشق تو زده آتش بر دلم لحظه ای بنشین در محفلم ای شکوفه در آوایم صبح روشن فردایم. خواب تو به من رویاهایم چلچراغ من خورشیدم سایه ساره من امیدم با تبسمت خندیدم. از شکفتنت گلها چیدم عاشقانه بگویم عاشقانه بخوانم بی تو من به دعایم سر گر دانم عاشقی سخن من جان من رتو روشن چون روی ز کنارم بی سامانم بسیار زیبا اجرا کردید خاطرات گذشته که در برنامه صدا و سیما با حضور جناب مدرس برایمان تداعی شد بسیار اثر گزار و یگانه بو خدا صوت مواج شما تا ابد برایمان نگه دارد صحت و سلامتی وجودتان آرزوی ماست زهرا (ز. د. )❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مولانا مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۷۱ شد ز غمت خانهٔ سودا دلم در طلبت رفت به هر جا دلم در طلب زهرهْ رُخِ ماه رو مینگرد جانب بالا دلم فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت بر این سقف مصفا دلم آه که امروز دلم را چه شد؟ دوش چه گفته است کسی با دلم؟ از طلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم روز شد و چادر شب میدَرَد در پی آن عیش و تماشا دلم از دل تو در دل من نکتههاست آه چه ره است از دل تو تا دلم گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم وای دلم وا دلم ای تبریز از هوس شمس دین چند رود سوی ثریا دلم
اهلا بالعيد شروق الشريف فرحة فرحة علي عبدالكريم يا ليلة العيد أم كلثوم من العايدين محمد عبده كل عام وانتم بخير طلال مداح دعاء ختم القرآن عبدالرحمن السديس