بین سالهای ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۰ شب های زیادی رو اینجوری در اوج تنهایی گذروندم .. همه در خواب ناز بودن و من زجه میزدم .. نه اون خدای خیالی نه روح پدرم و نه هیچ نیروی طبیعی و ماورا الطبیعی برام تره هم خورد نکردن .. کم کم یاد گرفتم خودم رو به گذر زمان بسپارم .. اکنون به مرحله ای رسیدم که نمیدونم آرامش هست یا بی تفاوتی .