دکلمه: بیتا جباری
سرایش: محمدحسین شهریار، حافظ، سعدی
ای كه از كلك هنر نقش دل انگيز خدایی
حيف باشد مَه من كاين همه از مِهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نكنی باز كجای؟
من ندانستم از اول كه تو بی مِهر و وفایی
عهد نابستن از آن بِه كه ببندی و نپایی
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زيادم
وين نداند كه من از بهر غم عشق تو زادم
نغمهی بلبل شيراز نرفته است ز يادم
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرایی
چرخ امشب كه به كام دل ما خواسته گشتن
دامن وصل تو نتوان به رقيبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسايه گذشتن
شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مایی
سعدی اين گفت و شد از گفتهی خود باز پشيمان
كه مريض تب عشق تو هدر گويد و هذيان
به شب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان
كشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روی تو گويد كه تو در خانه مایی
كس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان
نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان
حلقه بر درد نتوانم زدن از بيم رقيبان
اين توانم كه بيايم سر كويت به گدايي
گرد گلزار رخ توست غبار خط ريحان
اي لبت آيت رحمت دهنت نقطهي ايمان
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر بُرد كه سريست خدايي
تا فکندم به سر کوی وفا رخت اقامت
عمر بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو: رو به سلامت
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
گرچه او نیست به گلزار گل زیبایی
نیست چون من به جهان بلبل خوش آوایی
بانگ شیدایی من رفت به هر صحرایی
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
روز صحرا شد و هر دلشده یاری دارد
هر دلی عشقی و هر عشق بهاری دارد
جز دل ما که غم هجر نگاری دارد
دل كه آيينه شاهی است غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رايی
گر چه بد نامی ما شهره به هر برزن و كوست
زخم دلدار و دل ما سخن سنگ و سبوست
خرم آن زخم كه هر لحظه مرا مرهم ازوست
كشتی باده بياور كه مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه ی چشم ازغم ِ دل، دریایی
با من آن مه چه بسا شب كه سحر كرد شبان
پای آن چشمه كه می خواند شباهنگ و شبان
بوسه میداد به لب، تاش ببوسم دو لبان
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی
دست در گردن آن، گردن مینا در دست
بوسه بشكست و بدان عهد ِهمه خلق شکست
پاسخ پند کسان داد چه هشيارو چه مست
سخن از غير مگو با من معشوقه پرست
كز وی و جام میام نيست به كس پروايی
گر دگر سیم تنی بگذرد از پیش نظر
یا کند سرو بُنی بر زبر جوی گذر
گوید اینجا بنشینیم چو در چشم قمر
جویها بستهای از دیده به دامان که مگر
درکنارم بنشانند سهی بالایی
گویمش: آری ای سرخ گل قالیه پوش
هوس جام میام بود و دو لعل لب نوش
زانکه دانی که چو آن زاهد سجاده به دوش
کردهام توبه به دست سنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
گر بُتی داد از این پیش بدان طره شِکنج
یا پی دلبریم بوسه از آن گوی تُرنج
دیدمش نیک سرانجام که مار است نه گنج
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
محمدحسین شهریار / مسمط / تضمین از غزل سعدی
26 сен 2024