حکایت بی عقل و با عقل روزی بود و روزگاری .مردی بود اگاه و پر دانش که سردو گردم دنیا را بسیار چشیده بوداما از قضا در این دنیای مادی چیزی از خود نداشت و پیاده سفری را در پیش گرفته بود ازان طرف….
در دل کویر سوزان، مردی عرب با شترش راهی سفری دور بود. شتر، جوالی بزرگ بر پشت حمل میکرد و مرد عرب، با چهرهای آفتابسوخته و لبخندی بر لب، بر روی دو لنگه بار نشسته بود. گویی نغمهای شاد در دلش بود که با هر قدم شتر، از تار و پود وجودش به بیرون نشت میکرد و در فضای بیکران کویر رها میشد.........
بقیه داستان رو در ویدیو مشاهده فرمایید
بقیه داستان های کانال
داستان مرغ بریانی و حکم اعدام بهلول برای برادرش
• حکایتی سراسر هیجان !!ب...
5داستان غرور انگیز از نادرشاه افشار پادشاه شگفت انگیز
• 5 داستانی که عظمت نادر...
داستان شیرین چغندر تا پیاز
• خنده و طلا با یک گونی ...
داستانی نفس بر و هیجان انگیزداستان نجار و پادشاه
• عشق ممنوعه: نبردی برای...
داستان بهلول و چاقوی دسته طلایی
• حکایت و داستان جنجالی ...
ذاستان اموزنده سلیمان و پیرمردی که جواهراتش غیب میشد
• حکایت و داستان سلیمان...
حکایت بوی کباب و صدای سکه
• بازهم بهلول و حل یک مع...
حکایت دزد کفش و نماز دو درهمی
• داستان مرد عابدی که بی...
حکایت کم اوردن حاتم طائی ثروتمند
• حاتم طائی هم کم آورد! ...
حکایت اموزنده دزد پنبه ها
• حکایتی که اگر نبینی نص...
#داستان #بی_عقل_با_عقل#چرخ_و_فلک #charkhofalak #حکایت#مثنوی_معنوی#مولانا#مولوی#قصه#شاهنامه
19 сен 2024