اولآ احترامات نًثار همه یی شما خوبان. همیشه داستان های کانال پر از محتوایات شما را شنوا هستم اولین بار است که به یکی از محتوایات شما کمنت میدهم. از جناب رامش عزیز خواهانم قسمت های بعدی این داستان را هر چی زود که به توان دارن به نشر بسپارن. ممنون لطف شما
وااااااای چی کردین واقعا که چی کردین آنقدر زیبا بود که گویا! زنده گی نو برای من آغاز شد. آنقدر که بار ها بار ها گوش دهم کم اس عاشق هر دوی تان هستم دوستان دارم ❤❤
داستان دلچسپ بود حشمت جان گل استی خدا بکنه خواندن بلد شده باشی و کمنت ها ره خوانده بتانی رمضان اس و ۵ صبح و این قسمت اول داستان ته گوش میکنم خدا کند تا قسمت آخر به عشقت برسی❤
چقدر نقش دوست این اقا حشمت جالب است مثل که بچه فلم همیشه یک رفیق با وفا میداشته باشه همو قسم ، موفق باشین ، مگر دخترک با حجاب و حافظ قران هم بلا بوده حین پنج صبح پشت دروازه بچه امده 😅
خیلی قشنگ بود و حشمت جان برت بگویم در مقابل این دختر خود را زیاد ارام نگیر چون خیلی یک دختر شوقی و گرم است و تو کوشش کن مثلی خودش پیش بری به امید رسیدن هر دویتان در قسمت بعدی
وای برادر داستان منوتو شبی هم است کاملن زخم های چند ساله من را تازه کردی 😢😢 منتظر بخش دوم استم امید وارم زود تر نشر شود لالا رامش عزیز تشکر از زحمت شما
سلام وقت بخیر لالا رامش جان امید خوب باشن یک داستان عالی منتظر بخش ها بدی هستم فقط یک سوال برام جالب هست بچه وقتی تا صنف ۹ مکتب رفته باشه و درس خوانده باشه چرا سواد نداره و نمیتونه نامه نوشته کنه