سلام خسته نباشی : روزی پیرمردی در طویله نشسته بود و داشت چای میخواد که اسبش سرش را بلند کرد و علف بالای طاقچه در طویله را خورد پیر مرد گفت : دانم چه کارت میکنم گردن درازی میکنی و با این بیت گفت که من شاعری و رفت نزد شاه و در دربار شاه گفت که من شاعری و برای شاه میخواهم شعر بگویم بالاخره با هر مکافاتی که بود نزد شاه رفت و شعرش را خواند شاه خنده ای کرد و انعامی باو داد ود دستور داد شعر را روبروی تختش روی دیوار بنویسند تا هر وقت ناراحت بود آنها بخواند و خنده کند ، از قضا در باره شاه توطعه کردند که شاه را هلاک کنند و روزی که نوبت اصلاح سر و صورت شاه بود ارایشگاه دیگری را نزد شاه فرسادند تا گلوی شاه ببرد ارایشگاه وقتی که تیغ را زیر گلوی شاه برد که گلویش را ببرد شاه چشم به نوشته روبرویش آفتا و با صدای بلند کفت دانم چه کارت خواهم کر گردن درازی میکنی که در این هنگام تیغ از دست سلمانی افتاد و او بلوزش درآمد و معلم شد قصدش چی بود و سلمانی گفت همه در پشت درب قصر منتظرند تا من سرت را ببرم و شاه که از شعر پیر مرد جان سالم روبوده بود پیر مرد را خواست و بسیار اکران باو کرد