Тёмный

سفره ابوالفضلی که زرتشتیان یزد پهن کردند🤍نذری که همه یزد توش شرکت کردند⚜ 

 قصه کوتاه  Short Stories
Подписаться 237
Просмотров 2,1 тыс.
50% 1

Опубликовано:

 

25 окт 2024

Поделиться:

Ссылка:

Скачать:

Готовим ссылку...

Добавить в:

Мой плейлист
Посмотреть позже
Комментарии : 12   
@NadereFasihrahahan-tu3zh
@NadereFasihrahahan-tu3zh 2 месяца назад
به به به‌به کیف کردم کیف کردم عالی بود بینهایت عالی بود ❤❤❤❤❤ و......
@Fardeba1382
@Fardeba1382 2 месяца назад
یا اباالفضل العباس🌹
@NadereFasihrahahan-tu3zh
@NadereFasihrahahan-tu3zh 2 месяца назад
❤❤❤❤❤ و .....
@Mobilevenus4467
@Mobilevenus4467 2 месяца назад
یا باب الحوائج،قمر بنی هاشم آقاجانمان ابوالفضل العباس، سقای کربلا،شیر دشت نینوا... 💜💜🙏
@ParmisModanlox
@ParmisModanlox 2 месяца назад
سفره شیعه بود ولی همت یهودی و زرتشتی و سنی بلندتر بود😢😢😢❤❤❤❤
@BahramEmampour
@BahramEmampour 2 месяца назад
هه هه ای کاش همان زرتشتی مانده بودیم از وقتی که اسلام آمد ایران ملت بدبختی شروع شد
@Fardeba1382
@Fardeba1382 2 месяца назад
خفه شو برو تاریخو بخون که اوضاع اون زمان چطور بود چطور میگی زرتشتی بودیم وقتی هیچ از احکام و دینش نمیدونی؟ چقد میتونی از پوست کندن آدم ؟ چقد میتونی از احکام زن حائضه که کسی حق نداشت نزدیکش بشه ؟ چقد میدونی از دخترایی که قبل از ۱۲ سالگی ازدواج نکنه باید کشته بشه و...؟ بعدشم کی گفته ایرانیا همه زرتشت بودن؟ خیلیاشون زرتشت رو رها کردن به ستاره پرستی و درخت پرستی و مسیحیت رو آورده بودن
@sorosh_rahayi
@sorosh_rahayi 2 месяца назад
داستانی جالب و آموزنده 👉 شخصی که با خودرو به یک شهر دور رفته بود در حال بازگشت راه را گم کرد و وارد جاده ای شد که به اعماق جنگلی دور افتاده ختم میشد . زمانی متوجه شد راه را اشتباه رفته که سوخت اتومبیلش تمام شد . در آن فصل کسی به آن جنگل نمیرفت و هر چقدر منتظر شد گذری از انجا عبور نکرد . پس به ناچار برای اینکه از گرسنگی و تشنگی تلف نشود پیاده راه را در پیش گرفت . شب شده بود و نور آتشی در میان جنگل نظرش را جلب کرد . پس به سمت آن رفت و دید که پیرمردی در آنجا زندگی میکند . بعد از اینکه پیرمرد به او غذا و آب داد ، آن دو شروع به صحبت کردند ؛ پیرمرد : کیستی و اینجا چه می کنی ؟ مرد ، داستان گم شدنش را تعریف کرد و پرسید ؛ "چرا شما اینجا زندگی میکنید؟ پیرمرد گفت : تمام دار و ندار من دوستی بود که همدمم بود ، هر وقت به مشکلی بر می خوردم او با استعداد فکری که داشت مشکل من را حل میکرد ، او برای من تکیه گاهی بود ، در کنار او زندگی برای من خیلی شیرین بود اما از زمانی که با هم برای شکار به این جنگل آمدیم او را گم کرده ام و چون بدون او نمیتوانم در جامعه زندگی کنم و همه از من سو استفاده میکنند ، پس به اینجا امده ام تا هم تنهایی زندگی کنم هم اینکه شاید او را پیدا کنم ( پیرمرد انسان پاک و ساده و بی نیرنگ و راست گو بود به همین دلیل فکر میکرد همه مثل خودش پاک و صادق هستند در نتیجه مردم حیله گر همیشه سرش کلاه می گذاشتند ) . مرد که تمام فکرش این بود که چگونه از این جنگل نجات پیدا کند وقتی این را شنید فکری به ذهنش خطور کرد و رو به پیرمرد کرد و گفت ؛ مشخصات دوستت چه بود؟ پیرمرد مشخصات دوستش را توضیح داد مرد به دروغ گفت که من او را میشناسم ، در شهر ما مشغول کار است و من او را دیده ام . پیرمرد بدون اینکه شک کند گفت چه خوب لطفا مرا پیش او ببر . مرد : اما من راه بیرون رفتن از این جنگل را بلد نیستم پیرمرد : من راه را میدانم فقط چند روز طول میکشد تا پیاده برویم مرد : قبول است آب و غذا بردار تا برویم پس ، آن دو راهی شدند ، در راه مرد صحبت های خوبی میکرد و از خوبی های دوست پیرمرد میگفت و پیرمرد که همه ی فکرش رسیدن به دوستش بود اصلا به حیله ی مرد توجهی نمی کرد . بعد از گذشت یک روز مرد خسته شد پس خودش را روی زمین انداخت و پایش را گرفت و گفت پایم پیچ خورد ، دیگر نمیتوانم ادامه دهم . پیرمرد که اشتیاق دیدن دوستش کورش کرده بود گفت اشکالی ندارد من تو را کول میکنم . ابتدا مرد نپذیرفت ، پیرمرد نزد خودش گفت عجب ادم خوبی است که نمی خواهد من اذیت شوم اما به خاطر اینکه زودتر به دوستش برسد با اسرار مرد را کول کرد در صورتی که پای مرد مشکلی نداشت . بلاخره به روستایی رسیدند و از آنجا با الاغ به شهر و از انجا به شهر مرد رفتند . مرد ، پیرمرد را به سمت مغازه ای که خیلی وقت بود خالی بود برد . وقتی به مغازه ی خالی رسیدند مرد گفت احتمالا به جای دیگری رفته پس تو بیا و در باغ من کار کن تا من دوستت را پیدا کنم . یک سالی گذشت و پیرمرد همچنان در باغ آن مرد کار میکرد و مرد نمی گذاشت که شخصی به پیرمرد نزدیک شود و با او هم صحبت شود که مبادا پیرمرد از نیت پلید مرد اگاه شود . پیرمرد از مرد در مورد دوستش سوال میکرد و مرد هر بار بهانه ای می اورد . سرانجام مرد چاره ای اندیشید تا پیرمرد را تا اخر عمرش برده ی خود کند . او به پیرمرد گفت دوست تو به بهشت رفته . پیرمرد گفت : بهشت کجاست مرد گفت : هر کسی به دیگران کمک کند و باغ دیگران را آباد کند بعد از مرگ به بهشت میرود ، حتی نباید به صاحب باغ شک کند و اگر شک کرد به جای اینکه به بهشت برود به جهنم میرود پس اگر از دیگران در مورد من و دوستت سوال کردی به بهشت نمیروی . پس پیرمرد که گول خورده بود ، به خاطر رسیدن به دوستش تا آخر عمر در باغ آن مرد کار کرد . بیت المال را به یغما میبرند . آخوندها که نگهبانان و مبلغان اسلام هستند ، هیچوقت به شما نمی گویند که محمد با این سیاست توانست حاکم عربستان شود و بعد از او جانشینانش که ابوبکر ، عمر ، عثمان ، علی و حسن بودند توانستند حکومت عربستان را از غرب تا مصر و اسپانیا و از شرق تا ایران و افغانستان گسترش دهند و امپراطوری بزرگی به راه بیندازند . تا زمانی که اسلام ظهور نکرده بود کشور و حکومتی به نام عربستان وجود نداشت ، اما زمانی که پیامبر ، اسلام آورد ، از هیچ به امپراطوری رسیدند . فقط و فقط به خاطر سیاستی به نام بهشت . در حال حاضر مردم ایران در حال کار و تلاش و تهیه ی ثروت برای خامنه ای هستند تا خامنه ای خلافت خود را گسترش دهد ( با دادن مالیاتهای غیر مستقیم ) و مردم افغانستان هم در گیر جنگهای قدرت طلبانه توسط گروه های مسلمان مثل طالبان ، داعش و القاعده هستند . تا زمانی که مردم این دو کشور به حقیقت اسلام پی نبرند شرایط روز به روز بدتر خواهد شد . پس لطفا بیدار شوید .
@ParmisModanlox
@ParmisModanlox 2 месяца назад
منشادیها کی بودن؟
@ShortStoriesMahtab
@ShortStoriesMahtab 2 месяца назад
منشاد دهی نزدیک یزد هست که بیشتر مردمش بهایی بودن و خوب خیلیا با ابن قضیه مشکل داشتن
Далее
سرنوشت قاتل امیرکبیر چه شد؟
13:34
Гаджет из даркнета 📦
00:45
Просмотров 125 тыс.
Three NEW MAPS in Update 0.31.0 Nightmare | Standoff 2
01:48
ارزیابی سروش از بنی‌صدر
17:37
Просмотров 21 тыс.
Гаджет из даркнета 📦
00:45
Просмотров 125 тыс.