ماتوروستاییم،چن سال پیش هرشب تابستونارخت خوابارو میبردم روی تخت توی حیاطمون مینداختم دراز میکشیدم وفقط به قشنگی آسمون وستاره هاش نگاه میکردم 🥺انقدرحسرت اون روزارو میخورم که نگو.تازه خورشیدکه میرفت پشت کوه مینشست انقدصدای جیک جیک گنجیشکا میومد میرفتن تولونه هاشون جابگیرن هیچ صدایی ازاین قشنگترتوعمرم ندیدم به پرواز عقاب هانگاه میکردم صدای گله حیوون وگوسفندا میومد نصف شب صدای روباها میومد دم صب صدای چهچه بلبل تو باغ روبروخونمون میومد خیلی قشنگی های دیگه،ولی الان باینکه هنوزم روستام ولی دیگه ازاون صداهای قشنگ نمیاد یاخیلی خیلی کم شده درختا قط شدن گنجیشکا کم شدن عقاباهمه رفتن گله ها همه فروخته شدن روباه هارو کشتن واسه مرغ وجوجه ها😢 دیگه توحیاط روتخت نمیخوابیم همه توخونه زیرکولر هوا غباری آلوده بشدت گرم همه کوچ کردن به سمت شهرنشینی،یه دنیا دلم پر شده یه دنیا🥺🥺🥺8:30