دریا اون موقع ها تازه همسر پسر عمم فوت کرده بود به خواطر تشنج و پسر عمم همیشه عصرتا شب میرفت قبرستون یه بار میگفت شب که میخواست بیاد خونه دوتا جن دیده یعنی همچیشون شبیه آدم بوده ولی کلا کچل بودن و به جای پا سم داشتن 😳
دایی من تعریف میکرد یبار که خونه تنها بوده تصمیم میگیره بره حموم... وقتی در میاد میبینه یه مرد قد کوتاه لخت مادرزاد وایساده جلوش... (چون خونه قدیمی بود واسه همین اولین بار نبود که ازشون فعالیتی میدید) خلاصه که سرش داد میزنه و میگه "برو و دیگه برنگرد" اینم فرار میکنه و دیگه پیداش نمیشه... یبارم زندایی ام رو نیشگون گرفتن... حتی مامانمم یه نفر رو بالای پله دیده که صورت ترسناکی داشته... کلا اتفاقات این شکلی زیاد افتاده ولی بدترین اتفاق این بود که داییم تو تصادف فوت میکنه و طبقه بالا یه نفرین پیدا میکنن... نمیدونم کار موجودات تو اون خونه اس یا یه شخص ولی هر چی که هست قطعا شر بوده
وای، من خونه تنهام، اینو میبینم، خیلی ترسیدم، خیلییی🤕🤒😥 ولی در کل من اولین بار همچین چیزی میشنیدم و فکر میکردم دروغه این چیزا و جن وجود نداره ، تا اینکه ویدیوت رو دیدم🙀 پ. ن : فاطمه ام ، اکانتِ بابامه 😂✌️
دریا این داستان مال چند ماه پیش ما میخواستیم بریم مسافرت بعد تو راه بودیم بعد دوست بابام هم بود بعد روستا دوست بابام وایستادیم که ناهارو اینا بخوریم استراحت کنیم بعد من گفتم بریم بیرون بعد دوست بابام هم یه دختر داشت هم سن سال خودم اونم که همه جا روستاشونو بلد بود گفت بریم یه جایی هستش قنات هست بعد بعد همون دختره (دوستم)گفت که جا قنات جنننننن داره منم که انقد میترسیدم بعد شب هم بود که داشتیم میرفتیم یعنی خیلی راه رفتیم که رسیدیم جا قنات بعد دوستم هی میگفت اینجا جن داره اینا منم میترسیدم بعد مامانم گفت که کاش چاقو میاوردیم////: ورسیدیم جاقنات قنات آب نداشتتت///////: بعد هم که جا قنات یعنی دو دیقه هم اونجا نموندیم خو میترسیدیم دیگه چون شب بود جن هم داشت بعد نزدیک قنات قبرستون هم بود یعنی قبر هارو دیدم بیشتر ترسیدم //:
و اینکه خونمون قدیمی نیست پلی زمینش قدیمیه و قبلا قبرستون بوده خونه ماهم کاملا خراب نشده تا حالا فقط هر چند سال یکبار تغیرش دادن و واسه همینه که قدیمی نیست
من توی خونه خودمون جن دیدم یه شخصو اونم دوبار ادم یبار ممکنه خیالاتی شه نه دوبار یه بار که خواب بودم ساعت شیش صبح انگا که یکی بیدارم کرد یهو از خواب پریدم بدون اینکه خواب بد دیده باشم بعد یهو دیدم روبروی صورتم یه ادم هست که چون خیلی نزدیکم بود فقط صورتش مشخص بود موهای فر داشت ولی اجزای صورتش زیاد مشخص نبود چون تاریک بود ولی کاملا ادم بود یه شب دیگم ساعت چهار صبح اینا بود من بیدار بودم داشتم نگا تلویزیون میکردم یهو برگشتم که کنترولو بردارم باز همون چهره رو همونقدر نزدیک دیدم هر دفعه هم با لبخند بهم نگاه میکرد دوروغه بگم نترسیدم ترسیدم ولی چون یهویی بود الان دیگه برام عادی شده بعضی وقتا لامپ اتاقم خاموش روشن میشه یا شیر اب باز میشه یا در اتاقا بازو بسته میشه و... یجورایی دیگه برام عادی شده و ازش نمیترسم
سلام دریاجان ❤😘 اخ اره واقعا جن ها وجود دارند .من خودم ندیدمشون ولی وجودشونو حس کردم تاحالا. یه بار داشتیم با خواهرام از جن و اینا صحبت میکردیم و من برای اینکه نترسم گفتم جن ها وجود ندارن ولی باورت نمیشه تا چن وقت یه احساسی داشتم و فکر کنم جن ها میخواستن وجودشون رو به من ثابت بکنن😬😨 یه خاطره هم بگم برای همین تازگیاس که منو و خواهرم تو اتاق نشسته بودیم بعد در اتاق هم باز بود و برق پذیرایی هم خاموش بود و منو خواهرمم سرمون تو گوشی😄تازه نصف شبم بود . یهو دیدیم برق بیرون یعنی پذیرایی روشن شد 😑😵بعد گفتیم شاید مامانم بوده کارداشته ...اما خبری نشد و هیچکس نبود 😨وقتی با خواهرم اومدیم بیرون دیدیم که لامپ پذیرایی روشن نشده و اون مهتابی ای که تو پذیرایی بوده روشن شده و کنارشم یه دسته ی جاروبرقی بوده .ولی برا اینکه به خودمون دلداری بدیم گفتیم ممکنه دسته ی جاروبرقی از روی کلید مهتابی رد شده و روشن شده😂بلافاصله هم رفتیم تو اتاق و خوابیدیم😂😑حالا صب که شده بود و خواهرم که اومد داستانو برا مامانم تعریف کنه من یادم افتاد اصلا اون مهتابیه خراب بوده و هیچ وقت روشن نمیشده😳😢
وای دریا منم یه همچین خاطره ای دارم😂🥲 منم دقیقا کلاس سوم یا چهارم بودم،یه شب رفته بودیم خونه مامان بزرگم با بچه های فامیل هممون میگفتیم این خونه جن داره چون یه وقتایی سر صدا های عجیبی میومد😂👀من یبار تنهایی رفتم تو یکی از اتاق بزرگای خونه مامانبزرگم تاریک هم بود بعد پدر بزرگمم فوت شدن،من یه لحظه که تو اتاق بودم سرم و چرخوندم انگار یا روح پدر بزرگم و دیدم یا جن دیدم روبروم هم آینه بود قشنگ ترسیده بودم😂🥲از اون موقع به بعد دیگه تنهایی نمیرم اون اتاق مامان بزرگم🌝
دریا شاید باور نکنی ولی واقعیه. یروز ما رفته بودیم شهرستان که سر بزنیم به فامیلامونو اینا،بعد اونجا شهر کوچیکیه و همه همو میشناسن،یکی مثل اینکه میخواسته مسجد درست بکنه و نصفشو درست میکنه،بعد پشیمون میشه و دیگه مسجدو خراب نمیکنه{مسجدو کامل درست نکرده ها،فقط نصف اجر هارو گذاشته}و دوسالی میشه دست نخورده،ما رفتیم شهرستان.عصر اینا بود فکر کنم من حوصلم سر رفته بودو رفتم بیرون،هیشکی نبود، هیشکیاا بعد مسجده نزدیک خونه ی فامیلمون بود رفتم رسیدم به مسجده،بعد چند دقیقه وایستاده بودم یهو دیدم،اجرا دارن برداشته میشن و بعد پرتاب،یعنی یکی برشون میداشت پرتابشون میکرد،و خب خیلیی بد بودااا من چند ثانیه ثایستادن و بعد الفرار،به پسر عمه ی مامانم گفتم گفت اره چند تا جن کافر اونحا زندگی میکنن و هرکی بره اونجا اذیتش میکنن،
وای دریا مردم یعنی🤣 اولش که خواستم ببینم گفتم چیزی نیست وسطاش یهو انقدر ترسیدم😂🥲 من یه خاطره مشابه دارم🤧 وقتی کلاس دوم بودیم تو کلاس نشسته بودیمو یهو صدا جیغ اومد از کلاس چهارمی ها بعد ما درو باز کردیم یهو دیدیم یه چیز سفید داره رد میشه بعدش یه صدا ی خیلی شدید از پنجره اومد خلاصه که هیچکی باورش نمیشد ما جن دیدیم فقط کلاس ما دیده بودن چون رو بروی کلاس چهارم بودیم😂 جن ما سفید بود🥲😂🤧
منم یک هفته هست که تا خود صبح بیدارم و دارم فیلم میبینم دیشب رفتم توی اشپز خانه و شنیدم یکی مثل صدایی بابام داره میگه فاطمه زهرا بخواب چرا بیداری قشنگ ۲ بار هنگفت با اینکه دیشب بابام اداره بود ا صلا نبود یک خاطره دیگه هم دارم برای یک هفته پیش خوب ما وقتی می خوابیم همه ای برق هارو مامانم خاموش میکنه اما اتاق من از نور ماهی یکمی روشن هست بعدش من از آشپز خانه رفتم توی اتاقم قشنگ انگار یکی نشسته بودی روی مبل با قد خیلی بلند بعدش من چند لحظه نگاهش کردم بعدش یکهو خود به خود رفت
خونه مادر جانم بودیم خونش قدیمی و تو شماله و جالبه که نزدیک جنگلم هست بعد عصر بود که برقا روستا قطع شد بعدش بابام شروع کرد به داستان جنی که دیده بود تعریف کردن به آخراش که رسید بعد با داد گفت جننن دختر عمم با جیغ بابام جیغغ کشید گفت جن کجاست بابام گفت الکی گفتم 😁😁😵💫
دریا یه بار شب بود و کل اعضای خانواده رفته بودن که بخوابن و فقط من تو آشپزخونه بودم داشتم با گوشیم کار میکردم بعد دیگه کارم که تموم شد برق آشپزخونه رو خاموش کردم ک رفتم توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم یهو برق آشپزخونه روشن شد😐 ینی ببین اینطوری نبود ک خوده لامپ اشتباهی روشن بشه ها ، قشنگ صدای پریز اومد که انگار ضربه خورده که روشن شده بعد وضعیت اونطوری بود که من روی تختم بودم پدر و مادرم هم تو اتاق خودشون و من اول فکر کردم یکی از اعضای خانوادس اما یکم که گذشت صدای بابام اومد که اسممو صدا زد گف ک چرا برقو روشن کردی🙂 بعد از اونم من هرچی در موردش به مامانم گفتم میگفت که لامپ اتصالی کرده🥲 ببخشید طولانی شد💕🤍
دیدی شبا یه دفعه از خواب میپریم؟ بعد اون شب منم همینجور شده بودم نصف شب بود قشنگ همه جا تاریک فقط نور ماه بود بعد من رو به دیوار خوابیده بودم برگشتم رو اون پهلو بخوابم که دیدم یه مرد شبیه بابام نشسته و پا گوشیشه نور گوشی قشنگ معلوم بود ولی صفحه ثابت بود ینی اصن تغییری نمیکرد ولی اون همچنان انگار داشت یچی مینوشت بعد گفتم حتما بابامه دیه چشامو بستم ولی نمیدونم چیشد دوباره بلند شدم نشستم و دیدم که بابام خوابیده و اون یکی هنوز پا گوشیه🌝 فقط ریلکس بودم چون میدونستم سر به سرشون گذاشتن کارو بدتر میکنه دوباره خوابیدم و سعی کردم بخوابم بعدشم دیگه یادم نیس خوابم برده بود ولی میدونی از کجا فهمیدم که اون بابام نیس؟ هر چی صداش میکردم جواب نمیداد میخواستم بزنم رو شونش ولی یچیز مانع میشد خب طبیعیه چون اگه به جن دست بزنی میره تو بدنت... و به غیر از این موردای دیگه ای هم برام پیش اومده مثلا به وضوح ببینمشون برام دست تکون بدن صدام بزنن به سمتم بدون و.. و ربطیم به تنها بودن و نبودن تو خونه یا هرجایی نداره، من تو یه مهمونی با اون همه آدم هم حسشون میکنم
یکی دیگم هس 😂 خب من تو اتاقم بودم مامانم تو آشپزخونه بعد عصر بود منم پرده اتاق و کشیده بودم بعد جلو میزم بودم داشتم با گوشی ور می رفتم بازم دیدم انگار یه جعبه که توش پر از وسایل سنگین افتاد پشت پرده منم پرده رو کشیده بودم ترسیدم برم نگاه کنم مامانم و صدا زدم نگاه کرد هیچی نبود همه گفتن خیالاتی شدی ولی بخدا شنیدم 🙁
من خودم سابقشو ندارم اما از یکی از اشناها شنیدم که یکی از اشناهامون میره خونه ی دوستش توی همدان بعد همه با شوهر هاشون بودن شب که میرن بخوابن مردا تو یه اتاق میخوابن زنام میرن تو یه اتاق بعد این اشنای ما بیدار میمونه خوابش نمیبره حدودای ساعت های ۳ و ۴ صبح بوده که یه سر و صداهایی میاد اول فکر میکنه مردان بیدارن دارن حرف میزنن بعد میبینه صداها بیشتر میشه خانومارو بیدار میکنه میگه صدا از چیه اوناممیگن احتمالا از مرداس میرن نگاه میکنن میبینن مردا خوابن اصلا یهو میبنن صدا از توی حمام داره میاد چند نفر انگار توی حمام بودن و داشتن حرف میزدن بعد شب بعدش که دوباره میرن بخوابن یهو یخ صدا از اشپزخونه میاد که یه جسم سنگین میوفته روی زمین همه میرن اشپزخونه میبنن چرخ گوشت صاحب خونه هه افتاده رو زمین بهش میگن چرا چرخ گوشتو میزاری جایی که بیوفته بعد میگه که چرخ گوشت اصلا ته کابینت بوده و یکی انداختش با اینکه هیچکس تو اشپزخونه نبوده😂😅 این واسه من
این اتفاقی که میگم واقعیه دریا تو خونمون مهمون اومده بود و من شب برای اولین بار میخواستم تو اتاق جدا بخوابم رو تخت و در اتاق باز بود و جلوش یه راهرو و اتاق مامان و بابام و در حموم معلوم بود من تا ساعت 3 خوابم نمیبرد و همه خواب بودن همه جا ساکت ساکت بود یهو دیدم یه دختری که نیم سانت از زمین فاصله داره با چادر میره تو اتاقی که درش بستش و من انقدر ترسیده بودم که به هر کی گفتم گفت خیالاتی شدی ولی من اونو باور دارم و حس میکنم داره باهام زندگی میکنه
عالیی بودوود🤣 من یبار بابابزرگم که الان فوت شدن و خب تو روستا زندگی میکردن یدفه از یه بیابون که هیچی نداشته داشتن رد میشدن اونجا یه خونه چوبی بوده که خب مثل اینکه خیلی وقته اونجا بوده و هیچی هم نداشته بابابزرگ که من که داشتن رد میشدن یهو میبینه که از جلوشون کلی آدم میان که خب ازین سینی های عروس و دوماد که وشایلشونو اون تو میزارن و فلان رو سر اون آدماس و انگار حالت عروسی بوده و دست میزدن و جیغ میکشیدن و خب اینجوری که تعریف کردن برا من اون آدما حالت عادی نداشتن یعنی چهرشون شبیه آدمای عادی نبوده و اینطور که یادمه گفته بودن که رنگ لباساشونم مشکی بوده بعد خب بابابزرگ من که از این آدما گذشته یکم که رفته جلوتر دیگه صدای اونا نمیومده و بجاش از توی اون خونه چوبیه صدای جیغ و شکستن ظرف و اینا میومده بابابزرگ منم برمیگرده که بره ببینه صدا از توی خونهاس یا نه چون اونجا هیچی نبوده و هیچکس نمیرفته اون تو وقتی میرسه جلو خونه همچنان صداها ادامه داشته ولی تا در خونه رو باز میکنه یهو صدا قطع میشه و وقتی اینور و اونور هم بابابزرگم نگاه کرده بود هیچ اثری ازون آدمایی که عروسی داشتن میگرفتن نبوده اینارو مامانم برام تعریف کرده🦦 چقدم طولانی شد/:
دریا من یه بار خونه تنها بودم بعد داشتم فیلم می دیدم یهو از اتاق انگار چیز خیلییی محکمی افتاد هیچکس هم تو خونه نبود از ترسم نرفتم ببینم چیه هی صلوات میفرستادم 🙂😂