[برای] کار به مراغه اومدیم. و در مراغه موقعی که سربازهای روس، که شاملِ، بیشتر شامل "ارامنه" از ارمنستان و "تُرک ها" از آذربایجانِ شوروی، سربازها، سربازهای ترک و سربازهای ارمنی که به ارتش شوروی مربوط بودند همه شون واردِ خاک ایران شدند. هیچ وقت یادم نمیره که ما :) برای اولین بار رفته بودیم پشت بوم ها و نشسته بودیم نگاه می کردیم که یک چیزهایی مثل قابلمه های بزرگ که همون تانک ها ست اینها سَرها شون باز می شد و سربازهایی که با این "کلاه" هایِ "خود" و اینها در می اومدند. و بعد اینها همه اومدند درها رو زدند و شروع کردند به ارمنی حرف زدن و ترکی حرف زدن. ما چه قدر خوشحال می شدیم! که این هم، اینها، سربازها ارمنی اند و ترک اند و هر دو زبون ها رو :)) ما بلدیم. چه قدر خوشحال بودیم که بریم برای شون آب بیاریم. و خیلی جالب بود، هیچ وقت یادم نمیره. و حتی یادمه که اینها وقتی رفته بودند تویِ منزلِ رئیس شهربانی به اصطلاح همۀ منزل ش رو غارت کرده بودند این سربازهای شوروی، گذاشته بودند توی ماشین های بزرگِ، کامیون های بزرگ ZiS، که این اسمِ کامیون ها ЗиС بود، یادم نمیره، و اینها رو آوردند توی مردم پخش می کردند. ما هم می دویدیم و دنبالِ :)، هر چی گیر مون می اومد برمیداشتیم. مخصوصاً که قند پیدا نمی شد. قندها رو یک وقتی می ریختند، کله قندهایی که آورده بودند؛ تمام به خاطر این کله قندها سَرِ هم می زدیم و به هر حال اینها رو جمع می کردیم و می بردیم خونه. و هیچ وقت یادم نمیره که یکی از این ناخن های من افتاد، به خاطر اینکه یک سرباز ارمنی از من خواست که برم برای ش آب بیارم. وقتی سطل آب رو رفتم با این تلمبه بزنم، این دستِ من، ناخن م موند زیر تلمبه و افتاد این ناخن م بعداً. که این هنوز هم که هنوزه هر وقت نگاه به این ناخن م می کنم، یاد اون روزها می افتم. به هر حال تمام مدتی که این سربازها اونجا بودند و ما هم داشتیم یواش یواش بزرگ می شدیم، کمی روسی یاد گرفتیم. مادر من به خیالِ اینکه مثلاً "این روس اینجا می مونند و همیشه خواهند موند"، یک معلم روس گرفت برای ما که ما بتونیم زبان روسی رو یاد بگیریم. که یک مقدار روسی من الان بلدم، از همون جا ست که بلدم.
6 окт 2019