خانوم دکتر خدا بابا ومامان رو حفظ کنه طول عمر بده تو زندگیت غم نبینی از خدا میخوام اونقدر خوشحالی و خوشبختی به سمتت سرازیر کنه هم برای شما هم برای کل خانواده تان
باران عزیز خیلی دلتنگ شنیدن صدات بودم جنس دلتنگی در سرزمین غربت غبار آلود و سرشار از نیاز به تلنگر هاست. امیدوارم شور و لبخند به دور از حجم سخت حال همگیمون رو برامون به ارمغان بیاری. سطر سطر متن حرفات تجربه های دور و نزدیکم بود...
Yani bu hanfendiden etkilenmemek elde değil sakin ama altta delici ve etkeliyici bir şiir anlatımı var tek bu hanımefendi için Farsça öğrenmek istiyorum muhteşem ama o içindeki kendi ile savaşan özgürlükçü tamamen savaşçı bir o kadarda delici anlatımını kibarca huşu içinde anlatması muhteşem etkilendim
درود بر شما مهر بانو باران نیکخواه.روز و روزگار بکام ،نمیدونم چه واژه های را میتوان در وصف کارتان بکار برد که حق مطلب را بجا آورد ،ولی نمیشه باران نور و روشنایی،یک ایران درود بر شما🔥🔥🔥🙏🙏🙏
درود به خانوم محترم دکتر باران نیکراه، مثل همیشه قابل تحسین هستید در انتخاب به جا و مدبرانه و هوشمندانه از کلمات و جملات. من نوعی فقط در گفتار دوست داشتنی شما به وادی تامل و تفکر و اندیشه فرو میرم . گفتاری چون آفتاب روشن و بس عمیق که درکش بسیار سخت و گفتاری بر پایه رساندن اصل کلام در همگان، قابل ستایشید و به همین دلیل عمیق بودنتان متمایز از دیگران. نمیگویم کاش همگان می فهمیدند. در کمال ادب درود به شما
نمیدانم چرا تنها صدایی که در میان تمامی آدمیان مرا غرق در آرامش میکند و بسیار دلنواز و آرامبخش است بی اغراق صدای شما خانوم دکتر با ادب و هوشیار نگاه و دل، آرامبخش و تسلی خاطر یکی من یکی از طرفداران شما هست گرچه خود پژمرده و روسیاه هستم. و اینکه جز به جزء کلماتتان را درک میکنم. سالها با صدایتان زندگی میکردم و شاید بعد از مدتهای طولانی اولین بار بود که به جزء جزء کلمات زیبای شما توجه کردم و خود ریختم بر زمین. باشد که همیشه پاینده و استوار باشید.
درود در طول تاریخ ما همیشه یا در جنگ بودیم یا نگران از جنگ. از این روس که همیشه نگران عمر راندیم. و همیشه خود را نیازمند محبت نداشته دیدیم. آدمها همیشه دونبال نداشتههایشان هستند. شاید روزی داشتن حس بو باران برای همگانمان آرزو باشد ، شاید. من به آیندهای که نخواهم دید امیدوارم✌ بدرود آموزگار مهربون
من همیشه برای مادرم میترسیدم واز این ترس بعضی وقتا خواب میدیدم که مرده و وحشت زده از خواب می پریدم. هنوزم بعد از بیست سال که ازش دورم هرشب همین ترس رو دارم. خدا همه پدر ومادرها رو حفظ کنه.
Khalee jon shuma benazir qandolake sherGoo Parsi zoban haie man va eftekhare ma asten⚘❤🙏ma ham yak beste mor jon daram hech sharm haya nadarad shab ta sob masle Mar mara nesh mezamad va hech khojalat na mekashad va yak zaree az ghairat dar ojdash dida na meshawad ke dega tefal bazi ha konar begzarad brawad doble zendagi new yak mardak ba khod paida bekona zendagi insani peshe begira dega az landa ghari va koche bazari zendagi khode nejat beta albate ein zendagi bande ba oslo norway ast ba khanum haie asiai va belkhosos irani ha va afghan ha🙏😎😎
Dorud bar shoma va ehsasate bi alayesh va sadeghane har che az daron joshad asarist bi nazir az rabete zibaye shoma va hazrate dost ozr haghir ra bepazirid be vaseteye fingilish ghalate farsi ziyad daram az in ro be finglish type kardam baese eftekhare iran zaminid bano va hamchenin arameshe delkhastehayi chon man dar panahe khodavand sabz bashid o mana🌹🌹🌹
آخه چرا شما همه ی داستان هات، دقیقاً توی زندگی من، و در واقعیت اتفاق افتاده، و زمانی که دارم گوش میدم به صحبت هاتون، ناخواسته و غیر ارادی گریه أم میگیره... آخه چرا.............. بابا آخه چه جوری...........
وقتی آدم با درون حقیق خودش آشنا بشه دیگه هیچ چیزی براش لذت بخش نیست. اینکه دیگه زندگی برات لطفی نداره، نه اینکه افسرده باشی نه، دیگه همه چیز برات سوال میشه و بیشتر اوقات سوالات بی جواب. در نتیجه زندگی برات بی ارزش و خودت میشی جواب تمام سوالات.. برای من نوعی کو خدایا همدمی، اونم از نوع درک افکارت ، در غیر به تنهایی خو کردن و مردن به که با حوریی باشی که طرز تفکرش مخالف تفکر تو هست و در نتیجه اون آرامبخشت نیست. دعا میکنم که خدایا خوبان را در کنار هم بدار و بر هم نازلشان کن.
این احساس کودکی شما را همه در آن سن داشتیم یادش بخیر که چقدر نگران والدینمان بودیم ، گاهی در تنهایی از اینکه پدر یا مادرم روزی خواهند مرد گریه می کردم ، من هم مثل شما گاهی که خواب بودند به دقت نگاه می کردم که آیا نفس می کشند و تا به چشم خود نمی دیدم آرام نمی شدم اما خانم دکتر والدین آدمی در بزرگسالی رنگ عوض می کنند و گاهی آدم آرزو می کند کاش اصلا به دنیا نیامده بود یا بجای خانه پدری در پروشگاه بزرگ می شد ، همه ما به نوعی و به اندازه خودمان روانشناس هستیم کمی فیلسوف هستیم کمی مهندسی می دانیم کمی باهوش هستیم و خلاصه از هر علمی کم یا زیاد می دانیم اما موضوع اصلی این است که آدم ها تا ابد در یک حال نمی مانند یعنی کلام و عملشان مرتب در حال عوض شدن است نمی شود به کسی کاملا اعتماد کرد ، مشکل اینجاست .
از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر تو را وقتی با درون واقعیت روبرو میشی و زمانی که به درد و زجر و ناله میرسی بانگ و داد زدنت که خدایا خدایا چه کنم همون لحظه هست که حق در تو دعا میکنه که تو دست به دعا بشی ، این مال زمانی هست که دیگه راهی برات نیست و حق تو رو میخواد بکشونه به راه درست . در همه جا صدق نمیکنه به هر دعایی نمیخوره. این دعا برای کسیه که از نفسش داره رها میشه و در حال آگاه شدن هست راه رسیدن آگاهی هست للزمش هست باید جنگ رو در دنیای درون با امیال نفس بر خواسته های بد به پایان برسونی و به اون عجز برسی. اونجاست دیگه زمان برات بی ارزش میشه اونجایی که دیگه جز عشق همه چیز برات پوچ هست دیگه با درد و رنج و ناله به پیشوازش میری در اصل این کرده از جانب اوست که تو واقف کنه که راه درست رو فقط من میدونم و تا به اون حد نرسی باطلی همینه که مولانا میگه از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مر تو را و یا من خود چه کسم که وصل جویم از لطف توام همی کشانی. کسی که به خدا اعتماد کنه اون همه خواسته های درستت رو مرحله به مرحله بعد یک درد و رنج باز میکنه اما نه به گفتار که در عمل باید به اون آگاهی برسی . اون شیطان یا من نفس شیطانی دقیقا چنین مکانی حاضر میشه تا تو رو از ادامه منصرف کنه و اگه منصرف میشیم فقط کمبود اعتماد به خدا و خدای درونمون هست و ما مغلوب وقت و زمان و گذشته و آینده میشیم چرا که همیشه خودمون خودمون رو عقل کل دونستیم و اجازه ورود خدا و حقیقت رو به درون خودمون ندادیم. وای که چقدر فرصت های خوبی داشتم و گذشتم چون به نفس بدم اعتماد کردم کافی بود ذره ای از افکار امیال امروزم رو چند سال پیش داشتم اونوقت الان با اطمینان میگفتم که هر چه که دارم و هست و شدم نتیجه اعتماد به حق و راه درست هست. حالا تازه دارم فرصت های از دست رفته رو فقط و فقط با لطف و کرم حق و با اعتماد به اون دنبال میکنم. هیچی به از کاچیه، من به خاطر نفس ناصحیح فراتر از خدا تصمیم گرفتم و نتیجه چنین. از زمانی که از ته دل و با شناخت و آگاهی هر چند سخت و سرد و گاه خسته کننده اما اعتماد کردم و حرکت میکنم و رخدادهای طبیعی از کوچک شروع به حرکت کردن شدند. دیگه دوست ندارم فرصت رو از دست بدم به خدا اعتماد کردم و ازش خواستم راههای درست رو تو برام هموار کن چون من کج رو هستم و در تاریکی تو نوری شو در یافتن مسیر درست. اطمینان دارم اگر راه درست رو از جانبش بپیمایی بزرگترین خواسته هات رو اجابت میکنه. به همین خاطر مولانا گفت هم دعا و هم اجابت هم از اوست . من یه طرح داشتم از خدا خواستم که بدست نااهلان نیفته و راه باز کن. حرکت کردم و منتظر جوابم که اونم فقط با اعتماد به خدا که بهترین مشاور هستی هست حرکت کردم.
جمله بیقراریت در طلب قرار توست طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت من همه بیقراریم در هوس قرار دوست جمله بیقراریم در طلب رضای اوست در طلب رضای او دم به سکوت میزنم جنبش آب و گل چرا؟ زانکه گلاب، جوی اوست
بقول فرمایش خودتان وسواس ویا علاقه ای بسیار ژرف که خیلی از فرزندان آن را تجربه کرده ایم ، میگویند دنیا دو روز است ، روزی که متولد میشویم و روزی که میمیریم اما مابین آن ثانیه به ثانیه و روز به روز است ، اگر قرار باشد روزهایمان بدینگونه گذران کنیم حتماً دچار پریشانی خواهیم بود، قوسلطان عشق است بصورتی که زمانیکه جفت ش را از دست میدهد میرود همانجایی که عاشق شده و آواز میخواند تا جان از بدنش برون شود و روحش به روح جفتش برسد ، حال باید پرسید از آن دست انسانها که زندگی را چرا از قو یاد نمیگیرید آنها دچار یکنواختی میشوند یا به عشق هم ایمان دارند، لذا با گفتگو باهم سعی در حل مشکلات خودشان میکنند و از تجویز دیگران پرهیز کرده زیرا مشکل خودشان را بهتر میدانند تا سایرین ، بهرحال همچون قو زیستن بهتر است زیرا آنقدر لحظات خوش هست که تکرار در زمان ممکن نیست 🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
منم که غرقه عشقم و وارث عذابش با شوری دیونسوسی و شهوتی از برای زندگی و لمس تن عشق که عالمی به خویش ندیده و به همین منوال است پرهیزگاری ام در برابر دیگر شیرین لبان شهرآشوبی که از آن دم اساطیری عشق و درخشندگی اش چنان نیمه ی تاریک ماه تا اکنون در سایه ها چشمک میزنند عطر میپراکنند لوندانه از کنارم میگذرند گاه با خط لبخندی و گاه با اخمی و بعضی با نفرتی که از ظن خویش بر من دارند آن دم اساطیری عشق....دیدن چشمان او مرا از دیدن هر زن دیگری عاجز ساخت نه کور نی ام بیناترین بینایم،برق چشمان دیگران در من زخم میزند و هزار فکر و خیال در من متبلور میشود و آنگاه است که آن می آن کهنه شراب که آن دم مرا بگرفت،خماری ام را بر بوم خیال به دوش میکشد و من از کارهای نکرده و خیال های کرده خجلت زده و شوریده رنگ روز دگر نگاه برمیگیرم از هر زیبا روی دل فروز و دل آشوب و من همانم که همگان در من جایی دارند هیچ نتوان یافت که قلب ام را لمس نکرده باشد و من همان گناهکاری ام که مکافات جنایتی یافت نشده در هیچ کتاب و داستانی بر گریبانم آویخته شده...آه...آری در اساطیر قدیم وکمیک ها و انیمه های نوین بسیار دیدیم و دیدم ولی مگر اینها همه تخیل و فسون و فسانه نبود مگر خود دانا پنداران دهر سخره ای پرخاشجویانه در ژست خرد نمیتافتند بهر هر گوهری که ره به خیال میبرد مرا چه که دیر زمانی تحت جبر دیگران خویش را فروکوفتم تا شبیه دیگران باشم و همه ی رذالت هایی که ارزش میپنداشتند را گرامی دارم و آنچه هستی ام را گرم مینمود با دستان به بند کشیده شده ام سرد و خاموش گردانم ولی من از بهر تسلیم نیامده ام و نه حتی از بحر انتقام،من آمده ام زندگی و شور و عشق را بنمایانم،من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم،من چرخ بر هم زنم اگر غیر مریم آری مریم،،،،مررررررریممممممم بوی خوش عشق
ما خالق هستیم قدرت خلق کردن داریم. خداوند منبع انرژی و ما رشته های انرژی هستیم. فهمیدم چیزی رو که کمتر کسی ازش مطلع هست چون شدیدا با خود ترس دست و پنجه نرم کردم. زمانی به خودم میگفتم دل نترسی دارم تا جایی که ترس رو تا مغز استخون لمس کردم و شدیدا شدیدا شدیدا متوجه شدم که من خلق میکنم هر آنچه را که از اون میترسم . من به این موضوع رسیدم ترس من چیزهایی رو خلق میکرد که من نمیخواستم و به همین دلیل خودکشی و ترس از دست دادن زندگی بی فایده و فردا چه میشود رو جذب میکردم و اون حالات رو با ترس خودم برای خودم ایجاد میکردم و فکر من چنین بود که من فقط می بینم نه هر کسی یا دیگران. حالا متوجه شدم که چقدر انسان میتونه ذهن قدرتمندی که غیر قابل وصف هست رو داشته باشه. پس چیزی که میگم با پوست استخون لمس کردم چنین واقعیتی رو برام محیا میکرد اگه بخوای ترس رو ریشه کن کنی و فقط به هدفت پایبند باشی و در ذهنت کاخ بسازی نه یک ملک ویران، چقدر راحت میتونی بسازیش و به واقعیت تبدیلش کنی. کوانتوم ناشناخته هست اما بسیار دقیق عمل میکنه و نظام طبیعی که انسان نمیتونه درش دخل و تصرف کنه ، اگه بخواد جبر گرایانه بیندیشه و پیرو راه در لحظه زیستن باشه و بخواد خودش رو در لحظه صاحب هر آنچه در آینده دوست داره اتفاق بیفته و به همون حالت رفتار کنه و شادی رو و آرزوهاش رو مثل ترسی که من تصور کردم شادی هاش و آرزوهاش رو به خودش دستور بده حتما به هر آنچه میخواد میرسه. حالا هر کسی دوست داره به آرزوهاش برسه باید ترس رو کنار بزاره و به خودش دستور هر آنچه دوست داری باشی رو بدی و دائم تکرار کنی. اکنون فکر میکنم آزاد و قدرتمندم
اما تلنگر اگر بیش از حد تکرار شود حساسیت زا میگردد ، احترام را ضایع کرده و دیگر اسمش وسواس در رابطه نیست بلکه سر را نشانه کرده ای و در پی نابودی تمرکز هستی و فرمانده بدن هستی ، سکته مغزی کند یا هزاران اتفاق ناخوشآیند به خودمان چه خواهیم گفت ، چطور میتوانیم خودمان را قانع کنیم ، همه چیز از هم میپاشد و میپاشیم میپاشیم ، حساسیت زا نباشیم که یک عمر حسرت بخوریم🎉🎉🎉🎉🎉🎉🎉
آدم گاهی حرف نزنه بهتره از روسیاهی از شرمندگی از خجالت کشیدن حتی پیش خودش، از اذیت و آزار دیگران، من کردم و نه میتونم عذر خواهی کنم که قابل بخشش نیست از طرفی اگه دست خودت نباشه و (انگولکت کنند) خیلی بد هست کاری رو انجام بدی و حرفی رو بزنی که متوجه هستی چی داری میگی اما یه چیزی تو وجودت تشویقت کنه که حق با تو هست و در حالی که الان که واقعا دارم تزکیه نفس میکنم می بینم من هیچ حقی ندارم که بخوام به کسی کوچکترین توهینی بکنم. هنوز در راه پاک شدن هستم و چقدر سخته که که وارد تاریکی بشی و خداوند رو سپاسگذارم که زود به دادم رسید و زود متوجه شدم و نگذاشت و نیمه راه قلمرو تاریکی برم گردوند وای که چقدر دردناک هست وای که چقدر سجده کردم و گریه کردم وای که چقدر درد کشیدم وای که راس راسی پیر شدم وای که گوشتی رو بدنم نمونده بود نه اشتهایی برای خوردن و نه میلی برای زندگی و نه جراتی برای مردن و اما دائم تو سرم داد که خودت رو بکش فلانی چه بکارت میاد و بمیر و برو از جسم خاکی رها شو. گفتن رها شدن اما نه با خودکشی . بهر حال گاهی سجده میکنم و از اعماق وجودم داد میزنم و اشک میریزم و طلب مغفرت میکنم که راه رو بد رفتم و ناآگاه رفتم و ندانسته گرفتار شدم و چرا چون که به عشقم برسم ندونستم که دارم به اسم وادی عشق دارم میرم تو وادی تاریکی ندونستم که طلسم شدم ندونستم که انتخاب شدم ندونستم که خدا میخواد (هم دعا و هم عجابت هم از اوست) کاری کنه که غرور کاذبم رو بشکنه و من رو به خودش نزدیک کنه . فقط میتونم بگم روسیاه کسایی هستم که از حرفهام آزرده شدن. الان که داشتم مینوشتم و تو خونه تنهام و برق حال پذیرایی روشن و برق اتاق خواب خاموش و میخواستم پیام رو ارسال کنم به خداوند بزرگ و کریم سوگند در کمد دیواری رختخواب شروع به سر و صدا کرد انگار دارن در رو باز و بسته می کنند . تمام بدبختی خودم از اونجا شروع شد که تنها در کوه و کمر در تاریکی بودم و نمی ترسیدم و این خودش حکایت و داستان عجیبی داره. الانم به این حالت. ترسم دیگه از اونها نیست ترسم از گرفتار شدنم در تاریکی ست که این علائم نشون میده اون طلسم گذار لعنتی که لعنت خدا بر هرچی دعانویس حالا چه رجوع کننده به دعانویس و موکل دار و غیر موکل دار و طالع بین و همشون که جز تاریکی و فساد و تباهی و نابود کردن زندگی دیگران چیزی درش نیست. از خدا میخوام کمکم کنه هر جایی دعایی شده رو در خوابم نشونم بده . الان شدم یه آدم متوهم . دارن اذیتم می کنند. وقتی داری خودت رو پاک میکنی درگیری ها بیشتره چون تمام زورشون رو میزنند که بترسوننت و از راه ترس بهت نفوذ می کنند. من کسی بودم که اصلا باور نداشتم اما الان فرق میکنه و یک چیز پای هر چیزی که گاهی ما اسمش رو هر چیزی خرافات و یا اعتقاد نداشتن میزاریم علمی هست که ما از اون مطلع نیستیم. روسیاهم رو سیاهم روسیاه