حمایت مالی اختیاری از کانال دیپ استوریز
/ deeppodcastiran
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
:music by
@incompetech_kmac Kevin MacLeod
@ScottBuckley
under Creative Commons Attribution: creativecommon...
___________________________________________________________________________________
اگر طراح هر کدام از طرحهای استفاده شده در این ویدئو رو میشناسید یا خودتون طراح آثار هستید، به ما ایمیل بزنید تا اسمتون رو به عنوان طراح اعلام کنیم.
If you own any of the arts that we used in this video, or you know the artist of any of them, please contact us via email to give you the credit.
deep.podcast.ir@gmail.com
ـــــــــ
فندک جادو
هانس کریستیَن اَندرسِن
روزی روزگاری سربازی با گامهای محکم و استوار در جاده ای پیش میرفت. او کوله پشتی به دوش و شمشیری به کمر داشت و از جنگ برمیگشت. در راه با جادوگرِ پیری روبرو شد. جادوگر بسیار زشت و ترسناک بود.
جادوگر به سرباز گفت: «سلام سرباز شجاع! چه شمشیر زیبایی به کمر بستی . عجب کوله پشتی بزرگی داری! معلوم میشه یک سرباز واقعی هستی! یک سرباز دلیر. به همین خاطر هرچه پول بخواهی میتوانی به دست آوری.»
سرباز گفت: «از تو ممنونم. جادوگر پیر. حالا از سر راهم برو کنار میخواهم رد شوم.»
جادوگر گفت: «صبر کن. من تو را ثروتمند میکنم.»
درختی رو در دوردست بهش نشان داد و گفت: «آن درخت بزرگ و توخالی را میبینی؟ به بالای آن برو. اونجا سوراخ بزرگی هست.از آن سوراخ پایین برو. من طناب بلندی دور کمرت میبندم. هر وقت طناب را تکان دادی، من تو را میکشم بالا.» سرباز پرسید: «در آنجا چکار باید بکنم؟»
جادوگر گفت: «باید تا میتوانی پول جمع کنی و با خود بیرون بیاوری.»
سرباز پرسید: «چطوری؟»
جادوگر پاسخ داد: «گوش کن تا بهت بگم. وقتی از سوراخ درخت پایین رفتی به تالار بزرگی میرسی که مثل روز روشن است. آنجا بیش از سیصد چراغ قرمز قرار دارد. اگر خوب نگاه کنی سه تا درمیبینی. میتوانی به راحتی درها را باز کنی، چون کلید هر سه از دستگیره ی آنها آویزان است. وقتی در اول را باز کردی وارد اتاقی میشوی که یک صندوق بزرگ در وسط آن قرار دارد. بر روی این صندوق سگی نشسته است که چشمانی به درشتی یک فنجان دارد. اما اصلاً نترس ونگران نباش. من پیشبند مخصوصم رو به تو میدهم. تو باید آن را کف اتاق پهن کنی و سگ را بگیری و روی آن بنشانی. آن وقت میتوانی در صندوق را باز کنی. صندوق پر از سکه های مسی است و تو میتوانی هر چقدر دلت میخواهد از آن سکه ها برداری. اما اگر سکه های نقره را ترجیح میدهی میتوانی به اتاق دوم بروی. آنجا هم سگی روی صندوق نشسته که چشمانش به درشتی آسیاب بادی است. از آن سگ هم نترس. او را هم برمیداری روی پیشبند من مینشانی و هر چه خواستی از سکه ها بر میداری. و اگر هم سکه های طلا را میخواهی به اتاق سوم برو. آنجا سگی هست که چشمانی به بزرگی چرخهای گاری دارد. این سگ یک سگ حسابی است، خیلی هم وحشی و درنده است. اما تو از این یکی هم ترسی به دل راه نده. مثل یک سرباز شجاع جلو برو، آن را بردار و روی پیشبند من بگذار. آن وقت سگ نمیتواند آسیبی به تو برساند. و تو میتوانی هر چقدر دلت خواست از سکه های طلا برداری.»
سرباز گفت: «پیشنهاد خوبی است. اما به من بگو ببینم در این میان چه چیزی گیر تو میاید؟ مطمئناً تو همین جوری به کسی کمک نمیکنی. حتماً نیمی از این سکه ها را میخواهی؟»
جادوگر گفت: «نه سرباز دلیر! من حتی یک سکه هم نمیخواهم. یک فندک کهنه و قدیمی آن پایین است. تو فقط آن را برایم بیاور. مادربزرگم آخرین باری که به آنجا رفته بود فندک رو آنجا جا گذاشت.»
سرباز موافقت کرد. طنابی از جادوگر گرفت رو به کمرش بست. پیشبند را هم ازش گرفت. از درخت بالا رفت. از سوراخ درخت وارد تنه ی درخت شد با کمک طناب پایین رفت. خودش را به تالاری که جادوگر میگفت رساند. و وارد اتاق اول شد. سگ بزرگی را دید که چشمانی به بزرگی یک فنجان داشت. به آرامی پیشبند را روی زمین پهن کرد. به سگ خیره شد و بدون آنکه بترسد با شجاعت آن را از روی صندوق برداشت و روی پیشبند نشاند. بعد به سراغ صندوق رفت. در آن را باز کرد. سکه ها را برداشت و تمام جیبهایش را پر از سکه های مسی کرد. بعد درصندق را بست و سگ را دوباره روی آن گذاشت و به اتاق دوم رفت.
سگی را دید که چشمانی به بزرگی سنگ آسیاب داشت. او را برداشت روی پیشبند گذاشت و سراغ صندوق رفت. چشمانش به سکه های نقره ای که افتاد، هرچه سکه ی مسی در جیب داشت خالی کرد و به جای آن کوله پشتی و جیبهایش را با سکه های نقره پر کرد.
بعد از آن به اتاق سوم رفت. صحنه ی وحشتناکی دید. سگی آنجا نشسته بود که چشمانش واقعاً به بزرگی چرخ گاری بود. سرباز به او شب بخیر گفت. کلاهش را به نشانه ی احترام برداشت. کمی به سگ نگاه کرد و با خودش گفت «نباید بترسم.» بعد با شجاعت جلو رفت. سگ را برداشت و روی پیشبند جادوگر گذاشت که از قبل روی زمین پهنش کرده بود. آخر سر هم در صندوق را باز کرد و صحنه ای باورنکردنی دید. به حدی سکه ی طلا در صندوق بود که با آن میتوانست یک شهر بزرگ را با تمام خانه ها و مغازه ها و هر چه در آن بود بخرد. سکه های نقره را در صندوق گذاشت و سکه های طلا را برداشت. حتی کلاه و چکمه هایش را هم با سکه ی طلا پر کرد. طوری که به زحمت میتوانست راه برود. حالا دیگر مطمئن شده بود که مرد ثروتمندی شده. سگ را دوباره روی صندوق گذاشت و در اتاق را بست. بعد هم از همون راهی که اومده بود برگشت. سرش را به طرف نوک درخت گرفت، طناب را تکان داد و فریاد زد« آهای جادوگر پیر! مرا بالا بکش.»
جادوگر پرسید« فندک را برداشتی؟»
سرباز گفت:« ای داد بیداد. آن را پاک فراموش کرده بودم. رفت فندک را برداشت و دوباره طناب را تکان داد. جادوگر او را بالا کشید. کمی بعد سرباز در حالی که جیبها، کوله پشتی اش، چکمه
5 окт 2024