من سالهای طولانی هست که در تعقیب اهدافی انتزاعی و نا ملموس راهم رو گم کردم و به هیچ سمتی حرکت نمی کنم. چون برداشت من از این مفاهیم با تغییر تجربیات زندگی تغییر کردن و هر بار احساس می کنم. این حس رضایتی که ما از خودمون و برداشتهامون از زندگی داریم ، بر تمام دانش و تجربیات ما قائم هست.. و ما دقیقأ تحت تاثیر برداشتهای خودمون هستیم. ممکن انسان در سن نوجوانی به احساس رضایت و غرور برسه و تصور کنه که دیدی تا امتداد جهان هستی بدست آورده و آدمی مثل خیام که آفریدگار منطق نامرعی یا علم جبر و احتمالات هست هم وجود داشته باشه که اعتراف کنه.. چیزی از اصرار این هستی نفهمیده و نخواهد فهمید.
ترجمه واقعأ نمی تونه مفهوم اصلی رو برسونه ، بعضی وقتها باید با گویند اشتراک فرهنگی هم داشت تا معنای کلام رو درک کرد ... در اینجا مفهوم - اگر برای شنیدن آمده اید - خیلی گنگه .. هیچ در مصافت یعنی ساکن یا سکون در مقدار یعنی صفر .. در فضا یا هندسه یعنی پوچی ، در ارزش یعنی بیهودگی ، .. در ادامه می گه اگر برای نشستن در کنار رابرت آمده اید (درست تر است ) تا در سکوت کنار من بنشینید.. ( سکوت کردن به مفهوم پرسپشن ( احساس کردن ) هست.) در واقع برای تیز کردن گوشتان در کنار من آمده اید ..که تمام پاسخ ها در آن وجود دارد { یعنی ما با احساس کردن می توانیم دنیای پیرامونمان را بشناسیم } احساس کردن اگرچه پایه شناخت عمیق هست اما قائم بر زمان هست - در ادامه { اما کلمات چه کاری می توانند انجام دهند ؟} شناخت و درک ما از کلمات متاثر از شناخت عمیق ما از مفهوم آن هاست.. این جملات خودشون انتزاعی و ناملموس هستند وقتی در کنار هم تشکیل مفاهیم انتزاعی می دن ، واقعأ تبدیل به یک کلاف سردر گم میشن... شاید یک ساعتی فکر کردم که معنای حرفهاش رو بفهمم حتی به سرم زد برم متن اصلی رو پیدا کنم ولی پشیمون شدم در ادامه می گه - هدف شما برای آمدن به اینجا چیست - به نظرم برای این سطح از تفکر سوال غیر منطقی هست چون هر هدفی که داشتیم به مختصات درستی منتهی شدیم ، اما برداشت هر مبدعی بسته به توان مبدع هست ، شاید یک کنجکاوی شخصی بوده ، یا یک قرار قبلی یا هر مبدعی که به شنیدن این کلام منتهی می شه. باید میپرسید مبدأ شما کجا بوده است که به اینجا منتهی شده اید ؟
@@razhayzen درک مفاهیم انتزاعی مثل پوچی ، توهم ، بی نهایت برای ذهن من واقعأ عذاب آور و گیج کننده هست. من تمام زندگیم رو به دنبال اهدافی نا ملموس و انتزاعی به هدر دادم و هنوز هم نمی فهمم که چرا صفاتی مثل عالی بودن ، بزرگوار شدن ، شعورمند بودن.. که همه متاثر از احساسات ما هستند وممکنه درحال خوب یا بد معنایی متفاوت در وجود ما احساس کنند می تونند هدف زندگی باشن.