من عاشق زبان فارسی دری و یا دری فارسی هستم، خطاب به آنانیکه این زبان را از نظر جغرافیای سیاسی مربوط به دو و یا سه مملکت جداگانه میدانند! دوستان این کار نتنها سخنوران این زبان شرین را از همدیگر جدا میکند بل آب را به آسیاب دشمنان قسم خورده این زبان پهلوی و درباری میریزد. لطفآ این زبان عشق را پاس بدارید و نگذارید این یکانه یادگار ملت های دو طرف مرز مورد تاراج دشمنان و بیگانه گان قرار گیرد. و هر آنکه این زبان کلاسیک را پاس میدارد نور دیده ماست.
ترسم كه اشك در غم ما پر در شود. وين راز سر به مهر به عالم ثمر شود گويند سنگ لعل شود در مقام صبر آري شود وليك به خون جگر شود. خواهم شدن به ميكده گريانو داد خواه كز دست غم خلاص من آنجا مگر شود
ای همه خوبی تو را پس تو کرایی که را ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا سوسن با صد زبان از تو نشانم نداد گفت رو از من مجو غیر دعا و ثنا از کف تو ای قمر باغ دهان پرشکر وز کف تو بیخبر با همه برگ و نوا سرو اگر سر کشید در قد تو کی رسید نرگس اگر چشم داشت هیچ ندید او تو را مرغ اگر خطبه خواند شاخ اگر گل فشاند سبزه اگر تیز راند هیچ ندارد دوا شرب گل از ابر بود شرب دل از صبر بود ابر حریف گیاه صبر حریف صبا هر طرفی صف زده مردم و دیو و دده لیک در این میکده پای ندارند پا هر طرفیام بجو هر چه بخواهی بگو ره نبری تار مو تا ننمایم هدی گرم شود روی آب از تپش آفتاب باز همش آفتاب برکشد اندر علا بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا زین سخن بوالعجب بستم من هر دو لب لیک فلک جمله شب میزندت الصلا
به به... ممنونم از انتشار این ویدیو. منم دارم یه سلسله ویدیودرباره حافظ کار می کنم... خوشحال میشم ببینیدش. لینک یکی از ویدیوها رو براتون میذارم: ru-vid.com/video/%D0%B2%D0%B8%D0%B4%D0%B5%D0%BE-krk2lnC3i9o.html
جرعه ایی از اشک چشمه ۶ دل بنوش ،تا که مست دل شوی با جام چشمهای نافذ عشق.در هنگام سحر ای دل بشنو سخن دل را با یار،تا که بحثی نباشد از بی وفایی گردش ایام.نسرین.
مژده ای دل که مرداد دلمان حاصل شد کرم آن شه خوبان به دلش تحصیل شد چون به عشرت بگرفت نغمه چنگش به سمع طاعت بندگی یار ز پیغام حرم مقبول شد آمد از پیک سحر زآن نفس نافه ای شبل اسد بردمید عطر لدن بر دم و جان افضل شد یاد آن پیر غزل غافیه نظم و ادب رشعه آورد به قلم نطق سخن از دل شد کلک و دفتر عاجز آمد تا دهد این شرح و حال او بشد از عشق مدد در وصف دل نقال شد بزد آن بلبل گلشن ز قفص داد و فغان ساز مطرب بشکست زخمه به زلف گل شد شکل گوناگون شد این نغمه به گوش هر کسی آمد از عرش وحدتی مشکل بدان در حل شد در غم هجرش بزد فریاد ز دل آن نای نی آمد آن شهد و شکر از لب یار این لعل شد
اینچنین گفت حافظ به کلک شکرین بر در میخانه کوفتند کز آن باغ برین اهل ملک لافتی با حکم آن اسم عظیم باده مستانه دادند شد کلامش بهترین عرش رحمن طاقت بار امانت را ندید قرعه بر نام نگار آمد بشد شمس امین جنگ و خون ریزی بشد از مکر ابلیس لعین کور شدند از نور وحی حق را ندیدند بر زمین چون نداشت پشمینه پوشش شمع ای از عشق او در سما شد زاهد و صوفی از آن عشق یقین با طلوع خور بسوزان خرمن نفس پلید تا بیاموزی زعشق رندی و مستی تا پسین و مدئی را چون نبود اندیشه نگشودش نقاب نای و نی را محرم آمد زلف یار شد قصه این
این نای و نی وآن بانگ وی گوید ز دل آن راز وی آن وجد و حال مور و نی باشد به دل آغاز وی ما دست و پا از او زننیم با سر سرود حق زننیم با خاطون شعر و غزل با ساقیش لشگر زنیم وآنگاه به جمع عاشقان با مطربش بر دف زنیم آن ارغنون ما پا زنیم وآنگاه به گیسو چنگ زنیم زآن جعد مشکینش زنیم بر دل زنیم با خون زنیم با او به آن خمرش زنیم زآن حسرت حوضش زنیم تا سقف را بر هم زنیم آن طرح نو باهم زنیم با ما بیا با ما بیا خود را بزار با دل بیا وآنگاه به جمع عاشقان بیگانه شو با خود بیا با وجد او با حال او آتش بر این خرمن زنیم با نور او اندیشه را پران شویم تا رخ زنیم از عنصر شعر و غزل. آن جوهر پیر ادب حسن ملاحت ما زنیم با اتفاق یار او. از طبله عطار او آبی به گلزارش زنیم با همت عالی او. ما چون شویم پران او تا چشمه خورشید او شاد و غزل خوان پا زنیم
۱چو نقطه گفتمش اندر میان دایرهای به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری آسوده بر کنار چو پرگار میشدم دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت ( حضرت حافظ) دنبال نور دل دار خود نقطه شد به پرگار در دور عرش نگنجد آنچه برریخت زمنگار آن مرغ زیرک رند پر زد به سوی آفاق شد زلف لیله القدر از شوق ذوق دیدار (نای و نی)