مسئله اعتماد بود که و زمانی که این کتاب رو آووردش خدا شاهده جلوی چشمم پاره میکرد و یا آتش میزد ولی به محض اینکه پلک میزدی و نگاهش میکردی سالم میشد الانم یه دوسالی از اون موقع گذشته هیچ خبری ندارم کجاست ،طرف یه آدم معمولی بود که نسل در نسل این کتاب بهشون رسیده بود وحتی خودشونم فقط یکی دو تا مطلبش رو تونسته بودن ترجمه کنند در مورد طلسمات عشق و فلان و این حرفا و یه چیزایی در مورد یه پرنده و کشتن و خاک کردنش زیر یه درخت بخصوص گفته بود که من یادم نیس چون رمزی بود