اون جملهی سوگ چیزی از عشق کم ندارد،چقدر خوب بود.همچین جملهای سالها قبل منو نجات داد،اینکه مرگ مقابل زندگی نیست،ادامهی زندگیه.جدایی عاطفی مخالف عشق نیست،امتداد عشقه
یلدا .. چقدر کیف کردم که از این کتاب گفتی. من موقعی که میخوندمش خیلی جاها تو ذهنم تصوز میکردم که بردیمش تو همخوانی. بس که هر تیکهای میتونست هزار دنیا داشته باشه. هزاران تصویر و هزاران تجربه .. به ازای نگاه تکتک ما اون تجربه تنهایی، یگانه میشه و چقدر گاهی دیدن تصاویر مختلف، آدمیزاد رو میتونه بینا کنه و عمیق ..
چقدر درست گفته این کتاب... اما چیزی که هست اینه که وقتی تجربهاش میکنی میتونی همدلی بیشتری با تک تک کلماتش داشته باشی من به شخصه بعد از دورهی سختی که گذشت به خودشکوفایی عجیبی از خودم رسیدم و کم کم درک کردم تنهایی چیزی نیست که ازش میترسیدم و تنهایی بخشی زیبا از رونمایی وجود منه و سعی کردم درکش کنم...
یلدا چقدر خوبه که هستی، وقتایی که دوست دارم با خودم خلوت کنم اولین گزینه ای که دوست دارم باهاش وقت بگذرونم ولاگهای خودته. حتی اگه تو اوج ناراحتی هم باشم ازت انرژی میگیرم و با انگیزه به زندگی واقعی برمیگردم، اینا رو برات نوشتم تا از تاثیر مثبتت روی امثال من با خبر بشی و از این بابت ازت ممنونم❤
من الان نسخهی انگلیسی کتاب رو روی Audible پیدا کردم. گویا راوی خود نویسنده و کسایی هستن که باهاشون مصاحبه شده، باید خیلی جالب باشه. گفتم بذارم برای کسایی که خارج از ایران هستن و دوست دارن کتاب صوتی انگلیسی گوش کنن ❤
یلدای عزیزم چقدر قشنگ و صادقانه از احساست در زمان فقدان گفتی. من تجربه سوگ از دست دادن دوست صمیمی ام رو همزمان با اوایل مهاجرتم داشتم. خود مهاجرت مخصوصا اوایلش چیزی از سوگ و غم از دست دادن عزیز کم نداره و وقتی یک بار غمگین دیگه روش اضافه میشه تحملش سخت تر هم هست. زمان زیادی طی شد تا با این از دست دادن کنار اومدم هرچند که حس می کنم هنوز تماما ازش عبور نکردم ولی احساست رو در مورد همراهی ادمها کامل درک می کنم. تو اون شرایط خیلی کسی درکت نمی کنه و این میزان از غم رو شاید قضاوت بکنه. یه عزیزی که می دونم نا اگاهامه این حرف رو زد بهم گفت نذار این غم بزرگ بشه چون زندگی پر از دست دادن هاست و اینجوری بخوای با هر از دست دادن غمگین بشی از پا می افتی. در حالی که من هیچ کجای زندگیم فکر نمی کردم دوست جوون دسته گلمو اینقدر زود از دست بدم. اما من هم بعد از اون غم تلاش کردم غم ادمهارو درک کنم و حتی اگر درکش نمی کنم ساده هم از کنارش نگذرم. ما نمی دونیم اونی که وسط طوفان گیر افتاده چقدر ابزار برای مراقبت از خودش داره و تو چه ظرفیت روحی به سر می بره
در رابطه با سوگ، حدود ۱ سالو نیم پیش مامان رفت، بعد از ۲ ماه که نتونست غذا بخوره و هر چی میخورد بالا میورد و بعضی روزا میگفت گشنمه و بعضی شبا خواب غذا میدید، بعد از دست دادنش تا وقتی مجبور نبودم غذا نمیخوردم مثلا میرفتیم خونه آشناها و برای اینکه جلب توجه نکنم حداقل میزان غذا رو میخوردم. و هر روز و هر روز از اینکه چطور بدون مامان زندهم تعجب میکردم. حتی خواستم به زندگیم پایان بدم. از اینکه بهم میگفتن برو کارای پایاننامهتو تموم کنم خشمگین میشدم که میفهمین؟ مامانم رفته. چطور دنیا هنوز ادامه داره؟ چطور ازم میخواین زندگی عادیمو در پیش بگیرم؟ خیلی خیلی تنها بودم و روزها و ساعتهای طولانی رو تنها میگذروندم، هر چند که دوسش نداشتم. دوست داشتم کسی پیشم بود، کار خودشو میکرد ولی کنارم بود و من حس میکردم قرار نیست بمیرم از این غم. یکی از دوستام که خیلی ممنونشم اومد خونهمون و نشست باهام پایاننامهمو نوشت. و همون بین هدیهی خدایی رسید برام و پارتنرم پیدا شد و باعث شد به زندگی برگردم و نخوام بمیرم. از زمانی که مامان رفت سیستم ایمنی بدنم از دست رفت و انواع و اقسام عفونتها و بیماریا رو گرفتم و دائم یه نقطه از بدنم درد میکنه ولی میگذره دیگه، روزا میگذره و همینم خوبه
واقعا درست میگی یلدا جان من الان تو اتاقم یه پیانو دارم. 6 سال پیش اصلا فکر نمیکردم که یه روز نوازنده باشم، 3 سال پیش اصلا فکرشو نمیکردم که یه روزی بالاخره پیانو بخرم. واقعا یک مقطعی افتاد تو ذهنم و رویام شد، اما وقتی بهش رسیدم گذاشتمش کنار چون خیلی مشغول کار و زندگی شدم، انگار نه انگار که اون همه تلاش لازم داشت بدست اوردنش.
یلدا ❤ تنها شدن تجربهی نابیه که هرکسی سربلند ازش درنمیاد. خیلی خیلی سخته. من خیلی خوششانس بودم که دوستهای خیلی خوبی داشتم و دارم که در تمام مراحل کنارم بودن. اونایی هم که نبودن بعد از اون دوره هم دیگه جایگاهشون عوض شد. تراپی و دوستان خوب و کار ناجی من بودن.
قبل از این که ازدواج کنم رابطه ای داشتم که وقتی کات شد خیلی ناراحت بودم و در سوگ بسر میبردم خیلی ها کمکم کردن اما بعد از گذشت ۴ ماه توقع داشتن خوب باشم و وقتی نبودم خسته اشون کرد و اونجا بود که حس کردم درک نمیشم تنهام و در این راه هیچ کس مثل خودم نمیتونه کمکم کنه پس شروع کردم به خود سازی و مشاوره رفتن و روانشناس و روانپزشک و خوندن کتاب و... طول کشید اما از من زنی ساخت که رابطه بعدیش و مستحکم بنا کرد و کسی که زیر پست دیت یابی یلدا جون باهاش آشنا شدم همسرم شد.
اینو قبول داری ک گاهی دردهای دیگران انقدر عظیمه ک تو اگهبخوایکمکبیشتری بکنی باید زندگی خودتو بذاری زمین من شاغلم کارم خیلی سنگینه تایم کاریم زیاده یه دوستی داشتم ک کارنمیکرد و بیشتر خونه بود و سر مشکلاتش از من بسیار متوقع بود من تاجایی ک میشد درددل صحبت چیزایی ک بنظرم میرسید میگفتم اما احساس میکردم کمک اساسی تری لازم داره اما این انگ ک من همه جوره مایه نمیذارم روم موند و ما رابطه مون کم کم کات شد اما همیشه فکر کردم من هم پر از چالشم چرا انقدر توقع زیاد ندارم کلا منظورم این بود ک خوبه گاهی این ساید ماجرا رو هم ببینیم ک خودمونم آدمها همه پر از مشغله و درگیری فکری هستن
من خودم رنج های زیادی روپشت سر گذاشتم، از دست دادن پدر شکست های عمیق، چند بار خواستم از اون ساید موضوع هم بنویسم اما یه جورایی دلم نیومد تا این کامنتو دیدم، همراهی و همدلی چیزای خیلی قشنگی هستن ولی اینکه به واسطه اون غم بزرگ رنج عمیق به خودمون حق بدیم متوقع باشیم و تا قیام قیامت فکر کنیم فقط رنج ما رنجه درد ما درده این واقعا تحملش سخته، حداقل من تو رنج هام از یه جایی که تونستم سعی کردم بقیه رو تحت فشار نذارم چون منم که دارم درد میکشم و هرکسی سر جاش تو زندگی خودش درد هایی رو میکشه، اما قلبا ممنونم از هر کسی که در حد توان و با وجود مشکلاتی که خودش داشته منو همراهی کرده ولی خواهشا به خودمون حق ندیم چون سوگواریم شکست خورده و آسیب پذیریم تا ابد همه باید مارو درک کنن
چقدر قسمت سوگ درست بود و من پارسال در۲۰ هفتگی بچه مو از دست دادم اون زمان واقعا در تونلی بودم پر از درد و تازه دردش بدتر بود بهم میگفتن حالا که چیزی نیست دوباره ،میدونی اینکه دردتو سبک میشمارند بده
کاش آدمها متوجه قلبی که درد مییارن باشن... تنهایی رو میشه تحمل کرد اما زخمهایی که در روح ایجاد میشه یک خلع سیاه ایجاد میکنه. نتیجش میشه وسواس پرخاش و بدخلقی، حتی گاهی هیچ کدوم ازینا نیست و فقط درونیه که اون از همه بدتره... فاصله ایجاد شده توسط این خلع رو خیلی سخت با کلی تمرین و تراپی و... درنهایت میشه جبران کرد اما بازم آدم یادش میمونه. کاش آدم ها عوارض رفتار هاشون رو روی دیگران درک کنن و موقع لزوم حتما پیششون باشن.
من سوگ جدایی رو دارم تجربه میکنم اینجا یهم آرامش میده وقتی تو کامنتا میخونم خیلیا تو شرایط من هستن و من تنها نیستم. تنها چیزی که دلم میخواد تو این وضعیت اینه که آشنایان و دوستانی که خبردار میشن وقتی منو میبینن خیلی عادی برخورد کنن و اصلا از من در این باره سوال نکنن چون حرف زدن دربارش واقعا برام عذابه.😢
این کتاب من رو یاد کتاب عکاسی، بالن سواری، عشق و اندوه انداخت. من تصمیم داشتم این کتاب رو بخرم و بخونم، الان بیشتر مشتاق شدم. موضوعش جالبه برام 👌 اینکه میگه هر عشقی، پایانی داره و هر قصه ی عاشقانه انتهایی 💔 حتما حتما میخونمش 🩷 راستی یلدا جان، کتاب تخت خواب دیگران رو هم به پیشنهاد شما، امسال خوندم و لذذذذت بردم 🤌 نمیدونید چقدرررر دوسش داشتم. و کتاب "فلسفه تنهایی" رو خریده م و میخونم به زودی، اونم به پیشنهاد شما 💜 مرسی که هستید 🩵
ممنون یلدا چه حرف های خوبی درباره روابط زدی، و چه کتاب خوندنی و خوبی. حتما می گیرم. منم در همین تونل تنهایی هستم و دارم با سوگ مواجه می شم. ممنون از صحبت هات و معرفی کتاب ❤
خیلی این جو دوستانه گفتگوهاتون دوست دارم. البته این نادیده گرفتن اطرافیان در همه ابعد است حتی وقتی ما دستاوردی داریم که آرزوی سالها برای او بوده در نهایت میگه کار خاصی نکردین که و یا حتی نقدهای دور از منطق دارد برای مبرا نشان دادن ناکامی خود و بی ارزش کردن رنج هایی که تو برای رسیدن به آن هدف داشته ای.
موضوع جالبی رو مطرح کردی یلدا جان اینکه چیزی که الان هست رو اگه ده سال پیش بهت میگفتن چه احساسی پیدا میکردی. من شاید میترسیدم از خیلی از تغییراتی که الان درونشم، اما الان چون درونشم و در حال تجربهش ، ترس که نداره هیچ ، لذت بخش و فوق العاده هم هست. این بهم کمک میکنه از تغییرات نترسم و آغوشم براش باز باشه. مرسی ازت یلدا جون ❤
خیلی وقتها ما حس میکنیم درد، غم و مشکلات زندگی آدمها مسریه، مثل مریضی که ممکنه ما هم بهش مبتلا بشیم با نزدیکی به این آدمها و شرایط زندگیشون، شاید اینم یکی دیگه از ریشههای اون ترسه که آدمهارو عقب نگه میداره و مثل آدمی که مراقبه تا سرما نخوره ما هم به خودمون حق میدیم از این ویروس دور و ایمن بمونیم.. فکر میکنم بیشتر نیاز داریم همدلی رو تمرین کنیم و یاد بگیریم سختیهای زندگی مسری نیستن.. اینارو اول از همه با خودمم
امروز دوباره داشتم این ولاگ رو میدیدم .. نیاز داشتم به حرفات ✨🤍 سوگ واقعا از آدم چیز دیگه ای میسازه و یه جاهایی خودت هم سورپرایز میشی از شخصیت جدیدت .. و زندگی برات عمق بیشتری پیدا میکنه با همه غمی که تجربه کرده آدم ✨
یلدای عزیزم چهقدر ارزشمنده تجربه تو باهامون در میون میذاری. باهمهی سختیهای این روزهامون تو ایران به نظرم خیلی لازمه که با همدلی کنار هم باشیم، برای تلاش کنیم، یاد بگیریم همدلانه کنار همدیگه باشیم. نه مثل یه خبرنگار که مثال شو تو زدی.
مرسی که وقت میذاری و باهامون و برامون صحبت میکنی ، در واقع خوبی و قشنگیش اینه که با صداقت صحبت میکنی... خیلی قشنگ بود و به دل نشست، حتماااا این کتاب رو تهیه میکنم و میخونمش ... راستی خونهت فووووق العاده قشنگه و پر از انرژی مثبت، اون مرغ و سیب زمینی ام نوووش جونت 🤍🧁😍
چقدر زیبا و همدلانه در مورد سوگ نوشته بود. مرسی از تو که برامون خوندی این قسمت رو. این روزها اضطراب انتظاری مواجهه شدن با یک سوگ قطعی رو دارم و با پوست و استخونم دارم لمس میکنم آنچه که نویسنده گفته بود رو من قبلا بلد نبودم که در زمان سوگواری اطرافیانم باید چیکار کنم. فکر میکردم باید کار خاصی انجام بدم که از غم اونها کم کنه و چون هیچ کاری نمیتونست این کارکرد رو داشته باشه طبیعتا، احساس درماندگی میکردم. این خیلی مهمه که گفتی فقط حضور داشته باشید. فقط میتونیم حضور داشته باشیم و این خیلی ارزشمنده اتفاقا❤
تو مرحله از دست دادن هستم و اتقدر تنهام و احساس گم شدن دارم که این بدترم میکنه. وقتی ببینم دوستام ناراحتن من از هیچ چیزی دریغ نمیکنم حتی شده یه تکست ساده ولی برای من هیچ کسی اینکارو نکرد🙃. وقتی هم با یکیشون صحبت میکنم این حس که اونا خوشحالن از ناراحتی من و اینکه من "عقب" موندم از جریان زندگی براشون دلگرمیه که خب چه خوب اونا تو این شرایط نیستن! شنیدن این حرفا یکم اون خلا رو در من پر کرد که ببین دختر آدمای دیگه ای هم این شرایط رو دارن و اونا حتی گذشتن از این مرحله پس محکم باش ما هم رد میشیم
من الان بیش از یک ماهه که مادرم رو از دست دادم، این مصیبت باعث شد که معنای خیلی از مفاهیم برام عوض بشه و تعدادی از آدم ها رو که فکر میکردم دوستم هستن و نیاز به حمایت داشتم ازشون رو بذارم کنار و با یه عده ای صمیمی تر بشم. که این موضوع غم و اندوه منو بیشتر کرد😔
مرسی یلدا جون بابت به اشتراک گذاری و خواندن قسمت های مختلف کتاب ، ازتون یاد گرفتم بسیار 🙏🏼چند سال پیش که کارگاه های فرزندپزوری شرکت کرده بودم در قسمت مرگ و سوگ یک روشی که مشاور اون کارگاه برای خودش در پیش گرفته بود این بود که جلوتر از اون انفاق تا ته ته ماجرا را برای خودش در افکار خودش بازسازی شناختی کرده بود مثلا از ترس از دست دادن عزیرانش در تصورات خودش عزیرانش را تصور کرده بود و به پیشواز رفته بود و تصور کرده بود که اگر این اتفاق بیفتد چی خیلی ناراحت میکنه و یا چه کاری باعث آرامشش میشه و جالب در این پروسه تا اینجا پیش رفته بود که معمولا افراد بعد از فقدان از کارهایی که وقت نشده بکنند و یا حرف هایی که نشده بزنن احساس پشیمانی میکنند و این باعث شده بود که بعد از این فرصت را غنیمت بشماره و اون حرف و یا کار را تا جایی که بتونه انجام بده ، یک جورایی مثل واکسن زدن بوده ، پیشگیری قبل از درمان ، منم بعد از این کارگاه سعی کردم تا حدی از این راهکار برای خودم استفاده کنم و اینمضوع باعث شد همدلانه تر هم رفتار کنم
یلدای نازم مرسی واسه معرفی کتاب و از حرفهای مثل همیشه عمیقت تجربهی آدمها توی روابطتشون خیلی خیلی متفاوته واقعا هیچ دو زوجی شبیه هم نیستن که اصلا قابل مقایسه باشن باهم هر کسی به شکل خودش با فقدان و رنج و اندوهش کنار میاد امیدوارم تا میشه انسانهای نازنین مثل خودت کنارت باشن🫂❤️💜
یلدا جون چیزایی که گفتی رو من شاید عمیقا تجربه نکردم (در رابطه) ولی کاملا شاهدش بودم چون یه زوجی توی خانوادمون جدا شدن که سه تا هم بچه داشتن و من به چشم دیدم که اطرافیان به اون خانواده کمکی نکردن هیچ؛ کلی سوالهای خصوصی میپرسیدن که خیلی آزار دهنده بود و مخصوصا برای فرزندهای اون خانواده خیلی زجر آور بود چون یه وقتایی زوج از بس با هم بد میشن که از بدگویی راجع به هم لذت میبرن اما بچه هاشون این وسط اصلا دوست ندارن که یکی از اونا اینقدر بد اون یکی رو بگه؛ و چه قشنگ گفتی دقیقا هم برای سنجیدن زندگی خودشون میپرسیدن و هنوزم ادامه داره... من تا جایی که تونستم به اون بچه ها کمک کردم اما یه وقتایی آدم زورش نمیرسه از این همه آسیب بخواد جلوگیری کنه🥲
یلدا ممنون که احساستت رو با ما در میون میزاری این خیلی با ارزشه ،چون خیلی از آدمها بعد از شنیدنش با خودشون فکر میکنن که تو این دنیا تنها نیستن و غم مییاد و بالخره با صبوری رد میشه . که اندوه فقط مختص جهان من نیست . من فک میکنم آدم هر چقدر از اندوه های قبل ترش به سلامت رد شه باز هم در غم جدید احساس تنهایی و بی تجربگی میکنه . تجربهی من از اخرین اندوهم اینجوری بود که به جز یک دوست خیلی نزدیک هیچ کس کنار من نموند ، حالا من ادمی نیستم که از ناراحتی هام بگم ولی خب من اون آدم پر انرژی سابق نبودم انگار دوستام فقط انتظار داشتن که من مشغولشون کنم و خب حالا که این توانایی رو ندارم همه به طرز عجیبی منو ترک کردن و در سکوت بودن . اونجا فهمیدم که باید خودم رد شم هیچ کس نیست ، خیلی سخت بود ولی به جرات میگم که من خیلی بزرگ و پخته شدم در اون اندوه . انگار اون اندوه باید می اومد تا من یاد بگیرم چه قدرتی دارم ،تواناییهام رو در حل کردن مسائل بببنم و دیگه خیلی هم از تنها بودن تنهایی یه کارایی رو کردن نترسم
سوگ جدایی که داشتم عبور میکردم تنها بودم تنهای تنها و من یه انسان غمگین و طرد شده بودم کسی حتی یکبار تماس نگرفت گذر این روزها چگونه س،ولی امروز که دوستانم متاسفانه در این سوگ هستن کنارشون میمونم بااینکه بارها کنایه شنیدم که من تجربه ی این مرحله رو دارم و کنایه اینکه برای من این موضوع عادیست 💔درصورتی که من فقط دلم میخواد کنار زخمهای دوستانم بشینم تا مرحمی باشم برای گذر از این دردها❤️🩹
یلدای عزیزم ولاگت خیلی عمق داشت و نمیتونم چیزی بگم. فقط بگم که برات خبلی خوشحالم که سوگت رو پشت سر گذاشتی و الان اینجوری اینقدر زیبا و پرانرژی و مهربون، هنوز کنار ما فالورات هستی، منم کلی انرژی خوب از راه دور برات میفرستم ماچچچچچ بهت😘😘😘🤗🤗🤗
ولی یلدا دوست خوب فقط توی فقدان خودش رو نشون نمیده، تو تجربه من دوستی داشتم و دارم که همیشه موقع تنهایی هاش و دودلی هاش کنارش بودم و چند ماه پیش داشت با کسی آشنا میشد و خیلی دودل بود که باید پیش بره یا نه، کلی باهاش صحبت میکردم و کنارش بودم، اما وقتی رابطه جدی شد و همه چیز اوکی شد خیلی واضح من رو گذاشت کنار،! من خیلی ازش ناراحتم چون آرزو داشتم یکی مثل خودم تو این روزهای دودلی کنارم بود و حرفایی که بهش زدم رو بهم میزد! اما اون فقط وقتی بهم نیاز داشت کنارم بود ...
چقدر این کتاب و صحبتهای بعدش مناسب حال الانم هست🥺 تاثیری که سوگ روی آدم میزاره و باعث میشه که اون آدم قبل نباشی، خیلی وقتها آدمهای دورت و به وحشت میندازه. میخوان سریع ماجرا رو تمومش کنن. مخصوصا اینکه همیشه آدم قوی برای اطرافیانت باشی. میخوان ضعف از خودت نشون ندی، میخوان تو اونی باشی که به دیگران تسلی میده. ممنون یلدا؛ ولاگهات خیلی آرامبخشه❤
در هایلایت جاودانگی نوشتی: من همیشه اول داستانها فکر میکنم که آیا قراره این شخصیت رو دوست داشتم باشم؟ چقدر موافق بودم که گفتی وقتی برای کشف کسی وقت میذاری در انتها دوستش خواهی داشت…من در زندگی واقعی هم این احساس رو دارم یلدا! جذب انسانهایی میشم که اتمسفر خاص خودشون رو دارند، دنبالهرو اکثریت نیستن و انقدر با ماهیت زندگی درگیر میشن که بارها بدون ترس متولد میشن. و چقدر کشف این افراد دلچسب هست🤍☀️جایی از ولاگ گفتی دوست داشتم در کتاب از تجربه خودم مینوشتم؛ فکر کردم اگه کتاب بنویسی، یا شخصیت یه کتاب باشی، احتمالا اون کتاب رو تا لحظهای که تمام نکنم زمین نذارم🙂
ممنون چقدریادگرفتم مثل همیشه❤❤ وقتی تو این مرحله وعبورازش هستی خیلی رنج عجیبیه من به نوشتن پناه بردم وحالا وقتی برمی گردم نوشته هامو دوباره می خونم خیلی چیزادوباره یادمی گیرم
من و همسرم از شرایط و مشکلات پیچیدهای به تنهایی عبور کردیم و اون زمان روزهایی داشتیم که عمیقا درد این تنهایی رو چشیدیم و نبود یه حامی و حتی کسی که باهاش حرف بزنیم حس میکردیم. ولی چندین ماه بعد وقتی تقریبا تونستیم سرپا شیم یه حس خیلی متفاوت داشتیم به خودمون. ما تونسته بودیم تک و تنها عبور کنیم. ما از پسش براومده بودیم. انگار چندین سال بدون بالا رفتن سنمون بزرگ شده بودیم. و به طرز عجیبی رابطمون ارتقا پیدا کرده بود و بیشتر بهم نزدیک شده بودیم.سخت بود ولی تونسته بودیم و اعتمادمون بهم بیشتر شده بود.
چند ماه پیش بهترین رفیقم و مونسم ،خواهرم و از دست دادم،تو این دوران استوری هام،استوری های سوگواری بود،تعداد خیلی زیادی از فالورام انفالوم کردن،خیلی متعجب بودم پس چرا من همیشه با فالورام در اینطور مواقع همدردی میکنم،چرا باید تنها تو شادیها کنار هم باشیم مگر در دوران سوگ انسان بیشتر نیاز به همدیگر و همدردی نداره😢
منم تجربهی تنها شدن در اندوه رو دارم یلدا.سه سال پیش،دقیقا همین اردیبهشت بود،که پدربزرگ و مادربزرگم با فاصلهی دو روز فوت شدن و پدرم با بدترین حال توی آیسییو و کما بود،و خودمونم کرونا داشتیم.و انقدر اون روزا تنها شدم که قابل وصف نیست.نمیدونم من فاصله گرفتم که رنجم رو به اونا انتقال ندم،یا اونا ترجیح دادن فاصله بگیرن،اما کاملا روابط رو به نابودی رفت و حتی بعدش هم ترمیم نشد.اوایل دنبال دلیلش بودم،اما دیگه دنبال دلیلش هم نیستم،چون من رد شدم،از پنج مرحله سوگ گذشتم و به پذیرش رسیدم،پدرم خوب شده،جسم و روح و کار و زندگیم بهتره،دوستای تازه پیدا کردم و...،اما میدونی همیشه ته دلم فکر میکنم که همچین آدمی نباشم که دیگران رو در غمشون تنها بذارم و سعی میکنم همدلتر باشم در غم و سوگهای دیگران،چون تجربهی اون تنهایی عریان واقعا برام سخت بود.
من حدود 4 سال برای از دست دادن کارم سوگواری کردم. باعث شد بفهمم که و اقعا مشکلی وجود داره و شروع کنم به این که خودم را بشناسم. ولی هنوز هم خیلی افسوس می خورم که از دستش دادم.
سلام یلدا جان. برای اولین بار پستهای خیلی قدیمی تو رو نگاه کردم و خوندم. با خوندن کپشن های تو هر بار و هربار با توجه به موضوعی که داشتن به فکر می رفتم. می خوام بهت بگم نگاه عمیقی داری و اینجا بهت پیام دادم که بهت بگم استعداد خیلی زیادی در نوشتن داری و بسیار مستعد هستی برای نویسنده شدن عریزم. نمی دونم تا حالا به این مسئله فکر کردی یا نه ،، اصلا به ذهنت خطور کرده که در کنار اموزش زبان می تونی یکنویسنده هم باشی یا نه... خیلی خوشحالم که باهات اشنا شدم و از وسعت دید تو بهره مند میشم و از انجایی که من هم استانبول زندگی می کنم و عاشق کتاب خوندن هستم و همینطور فراوان نفاشی می کنم امیدوارم که یک روزی بتونم از نزدیک ببینمت و بتونیم کلی حرفهای هنوز زده نشده رو با هم به اشتراک بگذاریم غزیزم... ممنون که هستی
من عزیز ترین و قشنگ ترین دوستمو ، در دوران سوگ ام از دست دادم ، و هنوز بعد از سه سال برام عجیب و شوک آور که چطور همچین ادمی که من همیشه ازش یاد میگرفتم ، در اون دوران ، منو تنها گذاشت ، دلتنگ اش میشم اما ترجیح دادم هر دومون رو به حال خودمون رها کنم ، شاید اون دوستی فقط تصور من بوده از دوستی سالم
چقدر ولاگت از دل اومد و بر دل نشست. تک تک کامنتا رو خوندم و تمام حال و احوال این روزامو توشون دیدم. الکی میگم خوبم که سوال ازم نپرسن و من مضطرب بشم که چطور بیشتر از ده سال رابطه رو توصیف کنم. اضطراب این که درکم نکنن و خیلی راحت قضاوتم کنن چون شاید نمیتونم رنجی که کشیدم و میکشو در قالب کلمات بیان کنم. 😢😢😢😢😢😢😢
یلدا جان منم این کتاب رو چندروز قبل تموم کردم و از اول برای اون قسمت سوگش خریده بودم. تقریباً هرکتابی درباره سوگ دستم برسه و ببینم میخرم. الان کتاب سین سوگ، عین عشق رو شروع کردم که از همین نشر هست. کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی رو که خوندم، دلم خواست تجربه دختر حمیدرضا صدر رو از مواجهه با سوگ بخونم و این کتاب به قلم دخترشه. تجربه شخصی من از سوگ مربوط به کلاس پنج دبستانمه که مامان سرطان گرفت و این حس جدا شدن از همسن و سالام به واسطه متفاوت بودن تجربه اون روزام رو خیلی حس میکردم. حس دورافتادگی. الان توی کارم، تجربه سوگ و شاید رشد بعدش بهم کمک میکنه. در نگاه کردن به اینکه تجربه هرکس چقدر منحصر به فرده و واقعا باید به قول مگان دیواین، فقط بود کنار فرد سوگوار. مثل گچی که دور استخوان شکسته می بندن...
وقتایی که حرف های خصوصی میزنی حس عجیبیه. انگار بهت نزدیک تریم و میشنویم که یک اتفاق رو چطور سپری کردی… تو برای ما شبیه یک دوستی هستی که دور از ماست ولی حالش و زندگیش واسمون قشنگه… یلدا جان تو معدود بلاگرهایی هستی که من خیلی حس راحتی باهاش دارم🥺مراقب خودت باش💜
یلدا جان مرسی از اینکه احساساتت رو تا حدی با ما در میان میذاری،،با اینکه از نزدیک ندیدمت ولی سالهاست که از اینستاگرام دنبالت میکنم همیشه پر از حس و انرژی خوب بودی برام❤️❤️ همه ماها توی زندگیمون بالا و پایینهایی داشتیم و داریم و در خلوت خودمون کلی غصه خوردیم و سوگواری کردیم ولی بقول خودت مهم اینه که چطور از اون مرحله عبور کنیم و اتفاقاً این تلخی ها باعث میشه اطرافیانمون رو بهتر بشناسیم.
یلدا جون این ولاگ خیلی به دلم نشست. غم بزرگی داشتم و احساس تنهایی شدیدی اذیتم میکرد به حدی که واقعا فقط میخواستم گوشیم رو بردارم به یکی زنگ بزنم و باهاش درد و دل کنم بلکه دردم کم بشه. به دوستم زنگ زدم و از غمم گفتم مدام وسط حرفم میپرید و از رابطه خودش و نارضایتی هاش گفت. به قدری حالم از شنیده نشدن بد شد که فقط گفتم کار دارم و قطع کردم. اما حرفت رو آویزه گوشم میکنم و حتما سعی میکنم کنار آدمی باشم که داره از غمی عبور میکنه. بهش مهر بدم و فقط حضور داشته باشم. ممنون از این یادآوری
مثل همیشه عالی بود ... خوشم میاد از این سبک از ویدیو های خودمونی ... چه حال و هوایی خوبی داره خونه ات ... من همیشه از اینکه خونه پنجره های بلند داشته باشه و بتوونی به راحتی پرده ها رو بزنی کنار خوشم میاد .. 💙💙... اینکه یکی یه تصویری نشون بده و بگه این مثلا ۱۰ سال آینده تو هست خیلی فکر کردم .. میتونه حس قشنگی باشه اما در عین حال ترسناک هم هست ..
سلام یلدا عزیز و دوست داشتنی واقعا مرسی از این ولاگ و گفت و گو من کیف کردم تجربه ی خودم رو برات مینویسم من حدود ۶ ساله که هلند زندگی میکنم و توی این مدت اول پدرم رو از دست دادم بعد از کمتر از دو سال مادرم رو از دست دادم توی این تجربه ی سنگین همسر و دوستای نزدیکم حمایت عاطفی کردن اما فامیل نزدیک من که اروپا زندگی میکنن و خیلی هم از نظر مسافت بهم نزدیک با یک تلفن سر و ته این قضیه رو هم آوردن و من واقعا به حضورشون نیاز داشتم یکی از اونا داییم بود چون حس میکردم واقعا درد ما مشترک و ما میتونیم خیلی بهم آرامش بدیم که با یک تلفن ده دقیقه ایی ساده تسلیت گفت و تمام من از سوگ عبور کردم ولی من سابق نشدم هیچ وقت یکبار بعد از اون تجربه ی سخت فامیل هامو ملاقات کردم که البته خودم دیدنشون رفتم برای سال نو و متوجه شدم از اون رابطه ی نزدیک هیچی برای من باقی نمونده و نمیخوام دیگه توی شادی و غمم ببینمشون انگار دچار بی حسی شدم نسبت بهشون من یاد گرفتم وقتی حالم بد حتی وقتایی که نیاز به گریه کردن دارم توی تنهایی اینکارو کنم یا در کنار دوست و عزیزی که حرمت اشکای منو داره و برای غم و اندوه و اشک من محرم منه . و همچنین یاد گرفتم کسایی که درد منو تجربه میکنن تا کجا در کنارشون باشم اگر بخوان که من باشم❤ یاد گرفتم سوگ از دست دادن والدینم آنقدر برام قشنگ و عزیز و دوست داشتنیه همون قدر که خودشون برام عزیز و ارزشمند هستن که دوست دارم این غم در عمیق ترین جای قلبم همیشه همراهم باشه کنارم با من باشه اینا رو فقط برای تو تونستم بنویسم چون صفحه ی تو و دوستای تو برام با ارزش هستین❤
پانزده ساله بودم پدرم رو از دست دادم و ۲۷ سالگی برادر کوچیکم که انگار پسرم بود، البته فاصله ی سنی مون چهار سال بود ولی بی نهایت از لحاظ فکری و عاطفی بهم نزدیک بودیم و هر دوی این مرگ ها ویرانم کرد ، ولی از همه بدتر اینکه آدمی که قدرت همدلی بالایی داشته باشه کنارم نداشتم و انقدر حرف نزدم الان دچار فروپاشی روانی شدم و ترومای پس از حادثه خیلی خیلی در من وجود داره ، از اضطراب که نگم ، ولی با تمام این حرفها چون حمایتی نداشتم عادت کردم خودم بشم همه کس خودم ، هر چند که قلبم سنگینه اما چاره ای ندارم ، کاش هر روز بیشتر و بیشتر راجع به همدلی و اهمیتش با آدمهای اطرافمون صحبت میکردیم تا کمتر آسیب ببینیم و آسیب بزنیم
یلدای عزیزم من هم چندین بار سوگ را در تنهایی تجربه کردم و همه ی این موارد مو به مو بر من گذشت ، زمان که میگذرد مجبور به پذیرش میشوی ولی در حین زخم خوردن دنیای جدیدی را پیدا میکنی ، صیقل خورده و پخته تر ❤❤❤
یه چیزی هم راجع به تازه موندن گل بگم تجربه شخصیه، علاوه بر کوتاه کردن ساقه که گفتی یلدا جان هربار موقع عوض کردن آب گلها یه حله قند و یخ بندازی تو گلدون هم به تازه موندن گلها کمک میکنه خیلی
من دوتا سوگ پشت سر هم تجربه کردم ، اینهارو که گفتی یاد خودم افتادم و اینکه خالی شدن اطرافم اون زمان گذاشتم به حساب اینکه مشکل از منه، و جالبه بعد ۶سال، دارم به اون روزها قکر میکنم، میبینم چقدر در حق خودم جفا کردم
من زمانی که برادرمو از دست دادم صمیمی ترین دوستام که از بچگی با هم بودیم به طرز خیلی جالبی دیگه سراغی از من نگرفتن ، بعد از چهلم و مراسم ها رفتن که رفتن و بعد از ۱۲ سال هنوز ندیدمشون . فقط یکیشون دو سه سال بعد با sms برای عروسیش دعوتم کرد
چه کتاب خوبی ، مشتاق شدم بخونمش، یلدا منم موافقم که سوگ و فقدان آدم رو تنها میکنه، آدمها حتی در مواجه با سوگ یکی از اعضای خانوادشون تجربه متفاوتی با بقیه اعضای خانواده دارند و همین اون ها رو تنها میکنه، مثلا اون فرد نوع رابطه اش با آدمی که از دست داده متفاوت بوده ، توی یه سن متفاوت سوگ براش اتفاق افتاده و کلا شخصیت متفاوت و حتی ممکنه مشکلات شخصی متفاوتی رو در زمان سوگ داشته باشه و همین اون رو تنها میکنه، از طرفی آدم ها با توجه به شخصیت و حالا مکانیزم دفاعی که اتفاق میفته ممکنه دلشون بخواد تنها باشن، فرار کنن و یا خیلی دلشون بخواد صحبت کنن .من خودم دلم میخواست تنها باشم و به این فکر کنم که اصلا اتفاقی نیفتاده چون اون غم برام به اندازه ای بزرگ بود که غیرقابل باور بود و مغزم اصلا نمیتونست هضم کنه که یک همچین اتفاقی افتاده و فکر میکنم آدم ها بخاطر ناامنی های خودشون ازت دور میشن ، خیلی ها واقعا ناتوانن از اینکه چه برخوردی باید داشته باشن وقتی همچین اتفاقی میفته و فرار میکنن، واژه فرار برای من توی سوگ واژه خیلی مهمی هست یا انکار کردن ، چون به نظرم خود آدم هم فرار میکنه از خودش، بخشی از هویت تو ، توی سوگ و فقدان تغییر میکنه و حتی بخشی از واژه ها برای تو از بین میره ، مثلاممکنه کسی رو که از دست دادی به شکل خاصی تورو صدا میزده یا تو اون رو به اسم خاصی صدا میزدی این نوع واژه ها هم از دست میره ،بخشی از من دلتنگ صدا شدن به همون شکل بود، من این قسمت فرهنگمون رو که آدم ها کنارت هستن تا زمان سوگ طی بشه ، هفتم و چهلم داشتن رو دوست دارم چون بهت مجال این رو مبده که سوگواری کنی و مراسم های بعذ از مرگ بیشتر از اینکه برای مرده ها باشه برای زندگان هست به نظرم ، اماهمین سوال کردن هایی که میگی رو دوست ندارم ، به نظرم فقط بودن و همراهی کردن کافیه ولی خیلی وقت ها تو این رو دریافت که نمیکنی هیچ ، سرزنش هم میشی و این به نظرم یکی از بدترین حس ها هست، آدمهایی هستند که فقدان و سوگشون رو به تنهایی میگذرونن و واقعا گاهی نمیدونم تنها بودن بهتر هست یا بودن آدم هایی که هستند اما کمکی بهت نمیکنن و آزارت میدن بدتر....مرسی از ویدیو، همیشه حرفهایی که میزنی خاص هستند و کمک کننده ماچ بهت❤🥰💋
در مورد درد و رنج، باعث رشدم شد... ولی گذر از سوگ برام خیلی تلخ بود و در زمان منجمد شده بودم و خیلی کند گذشت..... دوست خوب نعمت بزرگیه واز دوستام هستم که من رو با اون فاز تسلگ 22:06
یلدای عزیزم به عنوان کسی که سوگ رو چند مرتبه گذرونده میگم که جادوی سوگ فقط زمانه، انگار کنترلگر تمام احساساتی میشه که سوگ با خودش می یاره و بعدها که آروم تر شدی و رد شدی خود اون دوران میشه خاطره و این خیلی عجیبه، و جز شگفتیهای زندگیه که با خودت میگی اا رد شدم موندم، و اون قدر دور شدم از اون روزها.....