بگذر شبی به خلوت این همنشین درد تا شرح ان دهم که غمت با دلم چه کرد خون میرود نهفته از این زخم اندرون ماندم خموش و اه که فریاد داشت درد این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت داغ محبت تو به دلها نگشت سرد من برنخیزم از سر راه وفای تو از هستی ام اگر چه بر انگیختندگرد روزی که جان فدا کنمت باورت شود دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت کی می رسند خانه برستان خوابگرد خونی که ریخت از دل ما سایه حیف نیست گر زین میانه اب خورد تیغ هم نبردبگذر شبی به خلوت این همنشین درد تا شرح ان دهم که غمت با دلم چه کرد خون میرود نهفته از این زخم اندرون ماندم خموش و اه که فریاد داشت درد این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت داغ محبت تو به دلها نگشت سرد من برنخیزم از سر راه وفای تو از هستی ام اگر چه بر انگیختندگرد روزی که جان فدا کنمت باورت شود دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت کی می رسند خانه برستان خوابگرد خونی که ریخت از دل ما سایه حیف نیست گر زین میانه اب خورد تیغ هم نبرد
چرا به من میگن باز نگشتی؟! مگر می شود من از من جدا باشد؟! و یا ز متضاد من اقتضا شوم جور دیگر؟ بی هیچ استناد و صورت علمی مبحثی را گسترش دادند در ذهن های آدمیان که انگار، چرا به سایه ی انسان زندگی ندارند و روح را فقط به مرگ خلاصه دارند به بعد؟! و بتهون را حاضر می بینند یا سایه و روحی را که به عالم معلومات از دست خدا گرفته اند باطن و نوالم و نبشته نت ها و اشیاء را مخلوق پوشاندند به ظاهر من تنی که عامل و حاضر به تصدیق خدا به راست انگاری مقصودم که نشود خطای چشمی که خدای را بتهون نبینی ی موقع!